ه ف ت ر و ز......حتی يکبار قلم توی دستم نگرفتم که يه تک بيت بنويسم.يا اون داستانکايی رو که هی رفتن و اومدن و توی ذهنم سرک کشيدن اما ديدن خبری از نشستن روی صفحه نيست و رفتن و ديگه نيومدن!
همين امروز صبح هم اون مورچه سياهه که نمی دونم چطوری از توی کتاب "برهنه در باد" -که اينروزا دارم می خونمش- سر در آورده بود، اينقدر روی کلمه ها و روی انگشتام رژه رفت ، اونقدر با چشای نداشتش به من التماس کرد که بنويسمش. اما ننوشتمش...نتونستم...نمی شد...توی تاکسی که جای خاطره نويسی اونم از يه مورچه نيست.يا وقتی که آدم نشسته پشت مانيتور و داره تند تند مقاله می خونه که بره واسه استاد پروژش توضيح بده که وقت سرايش شعر ..يا شب موقع برگشتن توی خط واحد که از خستگی آدم نمی تونه گردنشو راست نگه داره اونم تو تاريکی....يا حتی ظهرا توی سلف....اصلا ديگه مگه فرصتی مونده که من دفتر خاطراتمو بنويسم...خدا جمعه ها رو حفظ کناد!حداقل از يه صبح تا ظهر می تونم سرو ته همه خاطره ها و حوادث طول هفته رو با دو سه صفحه سر هم بيارم!...هيچ کس هم نمی فهمه...اصلا خودمم مکنه يادم بره که اين خاطره ها که توی سررسيد وارد ميشن تقلبين!اصل نيستن! همشون با تاخير داره نوشته ميشه.اصلا اينا رو بی خيال.شعرو چيکارش کنم.يا اين داستانايی که وقت تولدشونه و من جديشون نمی گيرم.می ترسم همشون بميرن....
اِ اِ اِ...چرا اينقدر پوستم خراب شده..چن وقت بود توی آينه نيگا نکرده بودم... اين هفته اونقدر سريع گذشت که من يادم رفت ...همممممم.....که...
(داره می گه بنويس :اونقدر توی خودم غرق شدم که يادم رفت رسيدم به پنج شنبه و بازهم بايد بنويسم اول درووود چون هميشه...)
* * *
بانوی شعرهای تو خواهد شد این زن که از هوای تولبریز است
این زن که یخ زده است ولی قلبش از هرم دست های تو لبریز است
این زن که شاعر است ولی انگار غیر از تو هیچ ...هیچ نمی داند
حرفش...ترانه اش...غزلش یکسر، از نام آشنای تو لبریز است
این زن که جز تو هیچ حضوری را در بطن سرد خانه نمی خواهد
حتی سکوت ممتد دلگیرش یکریز از صدای تو لبریز است
این زن که بی نهایتی از عشق است در لحظه های روشن رویایی
وقتی نگاه می کنی و چشمش از چشم بی ریای تو لبریز است
وقتی نگاه می کنی و هرجا رد شعاع چشم تو می ماند
گلدان پشت پنجره می خندد، آیینه از صفای تو لبریز است
* * *
از راه می رسی و به پای تو پروانه های غمزده می رقصند
ابلیس از حضور تو می سوزد، سجاده از خدای تو لبریز است
بانوی شعرهای تو خواهد شد با تو سفر به آینه خواهد کرد
این زن که دست های پر از نورش عمریست از دعای تو لبریز است
حرف اول دروود چون هميشه...
* * *
حرف دوم از من ِ اين روزها :
چمن های وسط میدان که تا نفس می کشمشان تمام وجودم تازه می شود.خنکی دلچسب دست های فواره که روحم را نوازش می کند.نم نم باران روزهای بهار و بوی خوش خاک.
بهشت من همین جاست.به این خیابان های شلوغ و لبریز غبار دلبسته ام .به تکان های ناتمام اتوبوس واحد. به ازدحام ماشین ها که زمان را از من می دزدند.به بیت های ناتمامی که همین جا می جوشند و بعد مثل پروانه های رنگی در غبار عصرگاهی خیابان های پایتخت گم می شوند...
نه نهر شیر می خواهم
ونه جوی عسل
به همين نم نم باران هم قانعم!
* * *
حرف سوم از دفترهای غبار گرفته:
روز در من آغاز شده است،
حتی اگر چشم هايم هميشه به روی شب گشوده باشد.
در من چيزی شبيه خورشيد شکفته است.
درونم واژه ها می تابند.
مثل تمام بچه های بهانه گير ،
می نشينم تا برايم قصه بگويی.
حالا تمام حرف هايت را می فهمم...
* * *
و حرف آخر زمزمه های بعد از دو عصر شعر
چه تلاقی روياگونه ای داشت دنيای مجازی و حقيقی...خيلی ها بودند...و چه بسيار کسانی شيرين تر از خيالات من...بازهم سپاس از آنان که بايد
راست گفته ای که :
تا جهان بود و عشق باقی بود
عشق و اندوه را تلاقی بود....
تلاقی دوباره شعر ومرگ
اين بار نقطه تو بودی...
پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت درناها...
توجه! توجه!علامتي كه هم اكنون مي شنويد آژير سبز است و معنا و مفهوم آن اين است كه همتون براي عصر شعر 19 ارديبهشت دانشكدهء کرگدن اينا دعوتيد !!! پس خواهشا بريد اینجا و با دقت و حوصله نکته ها رو بخونيد (اما يادتون باشه اصلا جديشون نگيريد)!!!!!!همين!
* * *
و دروود چون هميشه...
بله!اين ها را تحمل و نقد (!) کنيد شايد که روزی دوباره شاعر شدم...
* * *
و دور شدیم و گذشتیم و بی صدا رفتیم
و بی خیال قفس ها و میله ها رفتیم
و مثل گله ای از اسب های وحش چموش
لگد زدیم به زنجیرها رها رفتیم
و دشت را که سراسر دروغ و عصیان بود
به زیر سمٌ خود آتش زدیم تا رفتیم
و دشنه های خیانت همین که پی در پی
برای کشتنمان آمدند ما رفتیم
و دل زدیم به دریا و یکنفس راندیم...
به مقصدی که نباید ....به نا کجا رفتیم...
* * *
از اينام که بگذريم می رسيم به جوابيه آقای فرهنگ به شعر قبلی من!!!که اينجا می نويسم تا شما هم لذت ببرين..عين خودم!
گفتی که تيره ای و بدی؟ نه... تو بدتری
اما قبول کن که هميشه تو سروری!
من کی تو را... همه را ...گول می زنم؟
من... گول می خورم به يکی نان بربری* !!!
من مثل تو نه... مثل خودم گول می زنم
اما قبول کن که تو از من زرنگتری!
از جرم کوچک نکردهء خود توبه می کنم
دنبال آن نگاه تو گشتم جهنّمی
من ساده نيست صدايم؟ تو را خدا!
نه... نيستم منم انسان دم دمدمی
قبل از تو هم هزار بار فريبم تو داده ای
تو نه... يکی که مثل تو بود و جهنمی
ای وای نيست کسی... داد می زنم
اين زن به من نگفت ز يک بوسه هم کمی
دريای لحنش از بد و از تيره موج می زند
بانوی شعر من٬ تو دم از عشق می زنی؟
باور نمی کنم که تو باور نمی کنی
شايد ولی درست بگويی... تو هم زنی !
(* طبق گفته خود آقای فرهنگ شما به کمک همين واژه بربری می تونيد به اصل و نسب فرد هم پی ببريد!!!!!!!!!!)
لحنم عوض شده است بدم تیره ام ولی
آقا قبول کن که تو هم مثل من بدی
آقا قبول کن که تو هم ...مثل من که نه!
اما هنوز هم همه را گول می زنی
می ترسم از همین دوسه تا جرم کوچکت
آقای شعرهای همیشه جهنمی!
می ترسم از صدای تو وقتی که ساده نیست
می ترسم از دروغ نگاه تو هم کمی...
اصلا بیا درست بگو قبل از این تو را
عاشق نکرده است به غیر از خودم کسی؟
یا من هم از سر نادانی ام شدم
قربانی دروغ تو آقای دمدمی!
* * *
لحنم عوض شده است ، بدم ، تیره ام. ولی
تو مثل قبل داری دم از عشق می زنی
من باورت نمی کنم اصلا چه فایده
آقای شعرهای سیاه جهنمی!