اين روزهاي آخر اسفند...
فكر مي كردم حرفي دارم اما ندارم. دارد بهار مي شود و بازار تبريك هاي كليشه اي و غير كليشه اي داغ است. اولين عيديم را ديروز گرفتم : "كاسِت مسافر كوچولوي آنتوان دو سن ته گزوپه ري با صداي احمد شاملو" و اين بهترين عيدي بود كه در اين سال ها گرفته بودم. همين حالا هم دارم مي شنوم كه:
"اگه آدم گذاشت اهليش كنن بفهمي نفهمي خودشو به اين خطر انداخته كه كارش به گريه كردن بكشه..."
و اين جمله خيلي حرف دارد...
به اميد شادي هميشگيتان
اين دخترک...
هرچند يك پرنده ي بي بال و پر نبود
اما نشسته بود ... به فكر سفر نبود
دختر دلش هواي سكوني عجيب داشت
يعني كه خسته بود وَ اهل خطر نبود
دختر در اين سكوت مداوم كه ذوب شد
برعكس كودكيش پر از شور و شر نبود
مانند يك مجسمه بي روح و بي صدا
خاموش بود... پي دردسر نبود
دختر...همان پري...كه دلش رنگ آب بود
حالا به فكر موي سپيد پدر نبود
انگار سنگ تيره شد انگار مرده بود
كز كرده بود توي خودش...نه! دگر نبود
اصلن نبود دخترك اما وجود داشت
نه شعر نه ترانه در او كارگر نبود...
***
اين اولين سكانس به پايان رسيد و بعد
اين قهرمان كه دختركي بيشتر نبود
بيدار شد .. وَ تا به خود آمد سكانس بعد
مي خواست باز پر بزند....بال و پر نبود...