مانند برف های زمستان...

 

باران نبود! نه!

مانند برف های زمستان سپید بود.

باریده بود-

بر کرت های تشنه ی ذهنم

وزیده بود-

بی استعاره بر تن شعرم

باران نبود! نه!

خورشید بود که شب را شکسته بود

 

در من جوانه می زد و آغاز می شدم

"در من" نبود ! نه!

"من" بود و هیچ فاصله ای بین ما نبود...

 

25 دی 84- تهران

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٩:۱٩ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٢٩ دی ۱۳۸٤
+

وَ اَعوذُ بِِکََ مِن...

اين هم يک غزل هديه ی برف اين روزها به من. خوشحالم که غزل با من آشتی کرد و من با غزل:

 

تن تفتیده ی ذهن من و باریدن تو

باز لبریز غزل می شوم از دیدن تو

 

و مرا می برد انگار به آغوش بهشت

لحظه های خوش و رویایی خندیدن تو

 

چه تلاقی غریبی است در این خاموشی

دف چشمان من و نِی نِی رقصیدن تو

 

ببر این بیشه منم وقت شکارم اما

باز می دارَدَم از خویش، خرامیدن تو

 

یعنی از پشت حصار شب یلدایی خود

دل خوشم ماه من انگار به تابیدن تو

 

آنقدر تازه و بکری و پر از رمز که من

به جنون می رسم از درد نفهمیدن تو

 

تو مسیحای منی! معجزه بالاتر از این

که مرا زنده نگه داشته بوییدن تو؟

 

تشنه ام ! تشنه ترینم وَ مرا می سوزد

عطش لمس تنت، حسرت بوسیدن تو

 

از بهشت تو بگو باز برانند مرا

کِی رها می کُنَدَم وسوسه ی چیدن تو

 

به کجا می رسد این عشق خدا می داند

وَ اًعوذُ بِِکََ مِن

حادثه ی دیدن تو!

 

نیمه ی دی ماه 84

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٠:٢٧ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٢٢ دی ۱۳۸٤
+

ترانه ای نو...

(اين روزها تنها دنبال روزنه های نور و شادی هستم اين شد که...)

 

Abba

Title: Chiquitita

Album: Abba Gold

 

برگردان از: پریا کشفی

 

بانو! چه شده است؟

که غم ها تو را به زنجیر کشیده اند چنین

و در چشم هات امید فردا نیست

چه بیزارم از اینکه تو را اینگونه ببینم

انکار نکن

می دانم که چه غمگینی و چه خاموش

می دانم...

 

بانو! حقیقت را بازگو!

که شانه های من مامن گریه های تو خواهد بود

می توان به من تکیه کرد که من یار تو هستم...

 

بانوی لبریز از اطمینان!

تو را اکنون

بال و پر شکسته می بینم

می شود ولی که زخم ها را با هم التیام دهیم

 

بانو!

من و تو می دانیم

چگونه رنج ها می آیند و می روند

و چگونه زخم ها التیام می یابند

تو بار دیگر خواهی رقصید و اندوه به پایان می رسد

زمانی برای گریستن نمی ماند...

 

بانو!

تو و من اشک می ریزیم

اما خورشید هنوز – درست بالای سرت- در آسمان می درخشد

بگذار یکبار دیگر آوای تو را بشنوم چنان که پیش از این

بانو! ترانه ای نو بخوان!

یک بار دیگر چنان که پیش از این...

بانو! ترانه ای نو بخوان!

 

دیوارها فرو ریخته اند

و عشق تو چون شمعی در تلاطم باد می افروزد

هر آنچه بود نیست شده

و گویی هیچ چیز در اختیار نیست

بانو! حقیقت را باز گو!

راهی برای انکار نمانده است

می دانم که چه غمگینی و چه خاموش

می دانم...

 

بانو! من و تو می دانیم

چگونه رنج ها می آیند و می روند

و چگونه زخم ها التیام می یابند

تو بار دیگر خواهی رقصید و اندوه به پایان می رسد

زمانی برای گریستن نمی ماند

تو و من اشک می ریزیم

اما خورشید هنوز – درست بالای سرت- در آسمان می درخشد

بگذار یکبار دیگر آوای تو را بشنوم چنان که پیش از این

بانو! ترانه ای نو بخوان!

یک بار دیگر چنان که پیش از این...

بانو! ترانه ای نو بخوان!

بانو! ترانه ای نو بخوان!

یک بار دیگر چنان که پیش از این...

بانو! ترانه ای نو بخوان!

 

۱۱- متن ترانه را اينجا بخوانيد

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٢:۳٧ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۱٥ دی ۱۳۸٤
+

روز حسرتي شايد

پدر! من زنده بودم وقتي تو در كوچه اي كه ديگر كوچه نبود با اضطراب اين سو و آن سو مي گريختي انگار جهت ها را گم كرده باشي و من ناخن مي كشيدم بر خاك و آجر و نعره مي زدم كه كسي از اين تاريكي رهايم كند اما هيچ...

پدر! من زنده بودم. هنوز نفسي مي آمد و مي رفت و من حجم مچاله ي خودم را زير ديوارها حس مي كردم و سعي مي كردم خودم را با خيال هاي قشنگ سرگرم كنم كه تو پيدايم مي كني كه خاك را كنار مي زني و من دوباره به آغوش امن تو پناه مي برم بعد از – انگار- ساليان دوري... و دلم مي خواست فكر كنم همه ي اين ها كابوس است اما نبود و داشتم جان مي دادم و دست هاي تو افسوس وقتي بالاي سرم- درست بالاي سرم- آجرها را كنار مي زدند چه زود به خون نشستند. چه زود نااميد و خسته پا پس كشيدي. نيم متر پايين تر شايد دختركت به انتظار بود كه بيابي اش اما هيچ...

پدر! من زنده بودم. نفس مي كشيدم. درد در من جريان داشت و من اين نفس تنگ و اين درد كشنده را به نيستي ترجيح مي دادم و تمام سلول هايم فرياد مي كشيدند كه بمانند. تمناي زنده بودن مثل خون در رگ هايم شنا مي كرد و من آرزو مي كردم كه همه ي اين ها كابوس باشد اما نبود...تو مهربان تر از هميشه توي كوچه هايي كه ديگر كوچه نبودند مدام سراغ مادر را مي گرفتي و هي اشك از گوشه ي چشم هاي غبار گرفته ات سر مي خورد روي گونه هاي خشكِ خاك ديده ات و تو طعم شور اشك و خاك را فرو مي دادي خميده و شكسته. من مثل دانه اي كه تمناي رويش دارد مي خواستم كه خاك بشكافد تا سر بلند كنم رو به آسماني كه دل تنگش شده بودم و قد بكشم و دوباره روي همين خاك قدم بزنم – بي هيچ نفرتي از خشم يكباره ي زمين- اما درد بود كه مثل باران شره مي كرد از سرانگشتان زخمي ام تا سينه ها و كمر و پاها و من تمام نمي شدم...

پدر! من زنده بودم و صداي تو را مي شنيدم و صداي همه ي  مردم شهر را و صداي همه ي غريبه ها را كه به تماشا آمده بودند انگار ويراني ما را. زنده بودم و نبودم و روحم انگار به رشته اي از درد آويخته باشد بلند مي شد. اوج مي گرفت و از جاده هاي ويرانه ي شهري كه ديگر شهر نبود مي گذشت تا مي رسيد به شهرهايِ هنوز دور از حادثه و شهرهايي كه هنوز زندگي مثل يك حس عادي ملزوم در آن ها جريان داشت با آدم هايي كه در چشم هايشان نه هراسي بود نه تزلزلي و زمين همان زمين بود... و من مي شد كه بمانم و نشد و من دختركي بودم كه نيستي هميشه مرا مي ترساند و حالا درست به فاصله ي يك شب تا صبح مرا از اوج بودن به نيستي كشانده بود...كشانده بودند....كسي..چيزي... و مي خواستم كه زمين و زمان را دشنام دهم و مي خواستم چنگ بكشم به صورت همه ي آنهايي كه از كوچه اي كه ديگر كوچه نبود – درست بالاي سرم- مي گذشتند و مرا نمي ديدند، نمي شنيدند و زجه هاي من در حفره هاي سياه رنگ خاك و آجر گم مي شد و نفسم سنگين تر و هوايي ديگر نبود و پلك هايم مي خواستند كه تا هميشه بر هم آرام گيرند و من نمي خواستم. من از تاريكي مي هراسيدم و هيچ چاره نبود.  ناگزير بود لحظه هاي زنده به گوري من  و هيچ پيام آوري نبود كه رسالتش نجات دختركان زنده به گور شهري باشد كه ديگر شهر نبود و آدم ها دستپاچه و سردرگم در كوچه هايي كه ديگر كوچه نبودند از شهري كه ديگر شهر نبود مي رفتند و مي آمدند. هيچ كودكي ديگر كودك نبود و هيچ مادري ديگر مادر و هيچ پدري... همه مچاله هايي بودند از درد و غم ، و حسرت هاله اي بود كه همه ي آدم هاي اين شهر را دوره كرده بود و من زنده بودم و روز حسرت را به چشم مي ديدم. قيامتي بود انگار...قيامتي... و شهر صحراي محشري كه آدم ها - مرده و زنده - را د ر دلش جاي داده بود – در دلش-  نه مثل هميشه اما...پدر! من زنده بودم و تو صداي مرا نشنيدي و هيچ كس صداي مرا نمي شنيد و من محكوم بودم به نيستي..

 

* * *

من اوج مي گيرم. حالا پرنده اي هستم سبكبال تر از كبوتر ها و شاهين ها حتي... و چرخ مي زنم و هي مي گردم از اين شهر به آن شهر و تمام بيمارستان ها را سرك مي كشم و توي چشم هاي همه ي زن هاي شهرم زل مي زنم و خودم را مي كشانم روبروي همه ي مردهاي شهر و از بالاي سر همه ي بچه ها آرام مي گذرم مبادا خيال بكر كودكانه شان دركم كند...

دلم مي خواهد دوباره مادر را و پدر را شانه به شانه ببينم توي كوچه ها كه مي روند و نسيم، چادر مادر را از غبار مي تكاند. .. و شهر هنوز شهر نيست... و پدر نمي تواند كه ويرانه ها را رها كند براي ديدن مادر در شهري دور  و پدر شب ها دور از چشم  مرد هاي ديگر توي همين چادرهاي سياه كه مامن خوبي نيستند پاي جانماز اشك مي ريزد و من مي دانم كه دلتنگ من است و دلتنگ مادر و دلتنگ همه ي لحظه هاي شيرين قبل از ويراني و من هي چرخ مي زنم بالاي سرش و هي اشك توي چشم هايم جمع مي شود از لمس تنهاييِ پدر و صداش مي زنم و پدر مرا نمي بيند. مرا نمي شنود و تنها حس مي كند اين بار بوي ياس جانمازش بيشتر شده و دلش قرص مي شود به خدايي كه جايي همين نزديكي هاست... بالاي همين ويراني ها شايد ...

 

* * *

توي بزرگ راه هاي پايتخت ماشين ها پر سرعت تر از هميشه از هم سبقت مي گيرند و من حالا براي رسيدن به آسمان خراش هاي تهران بزرگ نبايد ماه ها انتظار بكشم و بي خوابي هاي جاده را تحمل كنم. تنها چرخي مي زنم بالاي ابرها و چشم كه باز مي كنم خودم را فراز آسمان دود گرفته ي پايتخت مي بينم و مي ترسم از تصور روزي كه در اين شهر محشري به پا شود چنان كه من ديدم.

فكر هاي تلخ را دور مي ريزم. مي روم قاطي آدم ها در خيابان هاي شلوغ و توي چشم همه ي مرد ها و زن ها زل مي زنم و دلم مي خواهد بدانم تزلزلي هست آيا و هراسي از شبي آنطور كه بر ما گذشت؟ و هي نوشته هاي سفيد رنگ تابلو هاي تبليغاتي چشمم را نوازش مي كند : "بم را مي سازيم آباد تر محكم تر"...

 

* * *

از لابلاي ابرها نگاه مي كنم به شهري كه آرام تر از هميشه در حاشيه ي جاده خفته است. آدم ها با زخم هايي كه التيام نمي يابد در چادرهايي كه مامن خوبي نيستند با چشم هاي هميشه منتظرشان جاده را مي پايند. كسي از راه نمي آيد اما ...

 

 تهران - 16 بهمن 83

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:۳٧ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸٤
+