وَ اَعوذُ بِِکََ مِن...

اين هم يک غزل هديه ی برف اين روزها به من. خوشحالم که غزل با من آشتی کرد و من با غزل:

 

تن تفتیده ی ذهن من و باریدن تو

باز لبریز غزل می شوم از دیدن تو

 

و مرا می برد انگار به آغوش بهشت

لحظه های خوش و رویایی خندیدن تو

 

چه تلاقی غریبی است در این خاموشی

دف چشمان من و نِی نِی رقصیدن تو

 

ببر این بیشه منم وقت شکارم اما

باز می دارَدَم از خویش، خرامیدن تو

 

یعنی از پشت حصار شب یلدایی خود

دل خوشم ماه من انگار به تابیدن تو

 

آنقدر تازه و بکری و پر از رمز که من

به جنون می رسم از درد نفهمیدن تو

 

تو مسیحای منی! معجزه بالاتر از این

که مرا زنده نگه داشته بوییدن تو؟

 

تشنه ام ! تشنه ترینم وَ مرا می سوزد

عطش لمس تنت، حسرت بوسیدن تو

 

از بهشت تو بگو باز برانند مرا

کِی رها می کُنَدَم وسوسه ی چیدن تو

 

به کجا می رسد این عشق خدا می داند

وَ اًعوذُ بِِکََ مِن

حادثه ی دیدن تو!

 

نیمه ی دی ماه 84

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٠:٢٧ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٢٢ دی ۱۳۸٤
+