می روم از تو دورتر باشم...

 

دروود چون هميشه ...

 

حرفی نيست جز همين غزل :

 

كاش مي شد ولي گريزي نيست بايد از اين صبورتر باشم

ناگزيرم كه در تب تقدير از خودم از تو دورتر باشم

 

گفتنش ساده است اما نه! بر نمي آيم از پسش ديگر

آه...از من نخواه خوب من! كه از اين هم جسورتر باشم

 

مادرم هي نصيحتم مي كرد بروم طور ديگري باشم

گفت بايد كمي عوض بشوم يا كمي پر غرور تر باشم

 

من ولي فكر ديگري دارم ديگر از اين حساب ها سيرم

به كسي چه؟! دلم نمي خواد دختري با شعور تر باشم!

 

خسته ام خسته...شعر هم كافي است دست بردار از سرم تا من

بروم گم شوم براي خودم۱ بروم از تو دورتر باشم

 

كاش اما به ياد من باشي روزهايي كه سرد و باراني است

ياد اين دخترك كه هي مي گفت دوست دارم خود ِ خودم باشم!



می روم گم شوم براي خودم كم براي تو دردسر بشوم ( مهدي فرجي)

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٩:۱۳ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸٤
+

چشم روحم به آفتاب شماست ...

اول دروود چون هميشه....

 

دوم جاي همه ي كساني كه نبودند خالي، جلسه ي پنج شنبه ي اين ماه جلسه ي پرباري بود. چه شنيدن شعرها و چه ديدار دوستان. خصوصن دوستان كرمانشاهي عزيز كه مهمانمان شده بودند و شنيدن صداي هدي از آن سوي آب ها به بهانه ي اين دور هم بودن. و بحث و گفتگوهاي بعد از جلسه كه كم از شنيدن شعر نيستند گاهي...

 

سوم با دوست عزيزي كه حرف مي زدم بعد از همين جلسه، بحث به حزن آلودي شعرها كشيده شد. حقيقتي است كه شاد  سرودن نمي دانيم و ناخواسته گرايشمان به سمت آه سروده هاي غالبن عاشقانه است. به خودم مي گويم شايد خيانت است كه در شاد ترين لحظه هاي زندگي ام گاهي شعرهايي سروده ام كه...  پرورش دادن و رام كردن ذهن و قلم كار آساني براي من يكي كه نبوده اما شايد روزي برسد كه ...

 

چهارم يك چهار پاره ي تازه سروده شده كه شايد در جلسه ي شعر پنج شنبه شنيده اید و بي نصيب از نقد مانده...

 

 

من درخت تناور دردم

ريشه در بيشه هاي شك دارم

به زمين و به آسمان به خدا...

به خدا آيه آيه شك دارم!

 

دردها پشت هم كه مي تازند

پشتم از ارتداد مي لرزد

مثل بيدم كه گيج و سرگردان

از هياهوي باد مي لرزد

 

من سكوتم نشان "آري" نيست

چند روزيست فكر فريادم

چند روزيست مثل خنديدن

صبر هم رفته است از يادم

 

سرد و سرگشته و پر از ترديد

خسته و بي صدا و حيرانم

هيجاني كه داشتم مرده است

مثل باغي پر از زمستانم

 

مثل بغضي كه پشت حنجره ام

مانده اما فرو نمي ريزد

مثل صبحي كه نفرت خود را

به شب روبرو نمي ريزد

 

زندگي ماجراي تلخي شد

آمدن سوختن و َ برگشتن

نوسان ميان بود و نبود

لحظه هاي سياه دل بستن

 

عطش ناتمام روحم را

بركه ها، آب ها نفهميدند

من كويري ترك ترك شدم و

ابرها هم مرا نفهميدند

 

آنقدر تيره ام كه در شعرم

طرحي از روشني نمي بينيد

من درختي شدم كه غير از درد

چيزي از شاخه ام نمي چينيد

...

 

از نگاهم سوال مي جوشد

روح من تشنه ي جواب شماست

شب طولاني زمستان است

چشم روحم به آفتاب شماست

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٢:۳٦ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸٤
+