در چشم های قهوه ای پر ترانه ام...

دروود و پيش نوشت هاي من!

 

«مسابقه ی بالی برای پرواز»  در جريان است...

 

*  *  *

 

 مصادف با روز بزرگداشت سعدی :

 

«دهمين جلسه شعر پنج شنبه ها»

 

 

مکان:

 

يوسف آباد(خ سيد جمال الدين اسد آبادی)- کوچه بيست و يکم- پارک شفق- اتاق آبی

 

زمان:

پنج شنبه-اول اردی بهشت- ساعت ۱۵.۳۰ الی ۱۸

 

* * * 

 

من اعتراف مي كنم آقا كه مدتي است از چشم هاي مات و سياه تو خسته ام

اصلن چرا دروغ بگويم عزيز من! ...از جز جز صورت ماه تو خسته ام!

 

اقرار مي كنم...بله...اقرار مي كنم: من هيچوقت مثل تو عاشق نبوده ام

تو بي سبب به پاي من افتاده اي كه من، هرگز براي عشق تو لايق نبوده ام

 

من يك دروغگوي بزرگم مرا ببخش...يا نه! نبخش... نبخش و نفرين بكن مرا

اما به جان من..نه! به جان خودت قسم، از من نپرس با تو چه كردم؟ چه شد؟ چرا؟

 

مي خواهم از هميشه رهاتر شوم وَ باز، ديوانه وار راهي افسانه ها شوم

مي خواهم از تو، از خودم، از ما جدا شوم، من هم شبيه باقي ديوانه ها شوم

 

من از حصار عشق و محبت..بله! حصار! من از همين علاقه ي تو خسته مي شوم

در من تمام ثانيه ها تلخ مي شود، وقتي به التهاب تو دلبسته مي شوم

 

وقتي تمام خاطره ها اولش تويي، وقتي كه حُسن مطلع صبحم صداي توست

وقتي كه هيچ نور اميدي به جز تو نيست، حتي نفس كشيدن من هم براي توست

 

وقتي به عشق چشم تو بيدار مي شوم، وقتي به خواب مي روم و خواب من تويي

وقتي كه شاعرم وَ تمام دقيقه ها در روزهاي شاعري ناب من تويي

 

وقتي "چهارپاره" تويي "مثنوي" تويي وقتي حضور تو همه شعر و ترانه است

وقتي كه حرف عادي مان هم براي هم مانند شعر و زمزمه اي عاشقانه است

 

آقا! من از تمام همين ها گريختم، از اينكه تو همه ي باورم شوي

از اينكه در تو گم شوم و مهربان من! تو نيمه ي هميشگي ديگرم شوي

 

از اينكه مثل هيچ كسي ساده نگذري از لحظه هاي غمزده ي بي نصيب من

از اينكه مثل كوه صبور و بلند و سخت در لحظه هاي خستگي ام ياورم شوي

 

از اينكه من براي توي باشم تو مال من، از اينكه سرنوشت من و تو يكي شود

از اينكه نام من وَ تو در هم گره خورد تو سايه ي سرم بشوي همسرم شوي!

 

آقا نخند! ...آه...به جان خودت نخند! باور بكن تمامي اين ها حقيقت است

ديوانه ام؟!...قبول! ولي هرچه گفته ام، باور بكن تمامي اش آقا حقيقت است

 

* * *

لبخند مي زني و من از خواب مي پرم، در ذهن من خيال خوشت جان گرفته است

در چشم هاي قهوه اي پر ترانه ام، انگار مدتي است كه باران گرفته است...

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٩:۱۳ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٢٥ فروردین ۱۳۸٤
+

بيدار می شوم...بايد...دلم صبح می خواهد

من آدم مسخره اي هستم

كه هي دلم مي خواهد به تو خوبي كنم

و فكر مي كنم آن لحظه هاي اوج دوباره تكرار خواهد شد

 

من آدم مسخره اي هستم

همين كه مي نشينم گوشه ي اتاقم

و غوطه مي خورم در خاطره هايت

و تو در خودت غوطه وري...

 

من به جايي نمي رسم

تو هي دورتر مي شوي

من هي شكسته تر

و چه اصراري دارم براي با تويي - كه نيستي- بودن

چه اصراري دارم به بودن

 

و " انسان دشواري وظيفه است"

و من فكر مي كنم به دشواري دوست داشتن

و فكر مي كنم به دشواري دوست داشته شدن

و فكر مي كنم...

و فكر مي كنم...

و فكر مي كنم،

خواب بوده ام شايد

و تو روياي شبانه اي بوده اي كه از سرزمين خواب هايم گذشته اي

و تمناي تكرار توست كه نمي گذارد بيدار شوم

و تمناي تكرار توست كه دستم نمي رود به گشودن پنجره...

*   *   *

پ.ن : جلسه ماهانه شعر هم طبق معمول هميشه در پنج شنبه اول اردي بهشت در تهران برگزار خواهد شد. زمان و مكان دقيق را در همين وبلاگ به زودي بخوانيد. 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۸:٠٤ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸٤
+

و کوه يعنی زندگی...

من سفرنامه بلد نيستم بنويسم. اصلن هميشه از توصيف كردن عاجز بوده ام. هميشه چيزي كه بر قلمم جاري شده زاييده ي حس و خيال بوده است. اما دلم مي خواست بعد از اين چند نوشته ي به ظاهر تلخ اما حقيقي و لازم از آن دست كه خودم مي دانم و خودم، چيز ديگري بنويسم. يعني خودم را موظف كنم به توصيف زيبايي هايي كه اين چند روز ديده ام. لحظه هاي آرامش بخش زيارت چهار امامزاده ي تازه يافته در طول هفته اي كه گذشت و خاطرات شيرين ديدار دوستان شاعرم در گلاب دره و صبح تا غروبي كه به شادي گذشت و ... گذشت. كه بايد بگذرند تمامي لحظه ها چه تلخ و چه شيرين... براي محسن نوشتم:

« داشتم به اين فکر می کردم که در تمامی مدت دوستي مان تو را اينقدر پر جنب و جوش و سر زنده نديده بودم که آن روز توی کوه موقع سنگ بازی... خوب است...اين که آدم بگذارد بعضی اتفاقات تجربه شوند و بعد قضاوت کند خوبی و بدي شان را ... شکی نيست که طبيعت خنک و آرام و بکر با همه ی رنگ و بو های شادی آورش از دخمه های دود زده و تاريک و گوشه های دنجی که ما در آن می خزيم با ارزش تر است و سودآورتر و خاطرات خوشش ماندنی تر... و گاه اين ما هستيم که خودمان را محکوم می کنيم به دلمردگی و حسرت...»

و همين است. گاه به راحتي گريز از چهار ديواري اتاق و پناه بردن به كوچه ها و خيابان هاي هميشگي و ذوب شدن در حضور مردمي كه نمي شناسيشان مي شود از فكر هاي تلخ هم گريخت. و مي شود لبخندهاي فراموش شده را با ديدن بچه هاي معصوم و خاك آلود – با چشم هايي كه شيطنت كودكي در آنها موج مي زند – مرور كرد. مي شود با همين بهانه هاي كوچك لبخند زد. و گاه بهتر از اين، فرصتي دست مي دهد تا با كساني كه دوستشان داري بروي و خودت را بسپاري به آرامش بكر طبيعت و روحت را آزاد بگذاري تا پرواز كند از حاشيه رود تا بلنداي قله اي كه با آسمان آبي پيوند خورده و دست نيافتني مي نمايد. روحت تازه مي شود و صداي آب ذهنت را مي شويد تا از كدورت و توهم رها شوي و از هر انديشه ي نا خوشايند.

و طبيعت هميشه پناهگاه خوبي است. براي آدم هاي خسته از تصنع و سختي هاي خود خواسته و ناخواسته. كوه و رود و درخت و آسمان و خورشيد و خاك...خاك... خاك... اين ها همه مگر نه اينكه هديه ي خداوند است به مايي كه قدر نمي شناسيم زيبايي ها را... و گاه سخت مي گيريم بودن را به خودمان و ساده مي گذريم از اين فرصت ها كه شايد عادت كرده ايم به تلخ بودن و به تيرگي و اينكه هر روز بنشينيم و براي كدر شدن و كدر بودن  و كدر ماندن بهانه تراشي كنيم ...

رفتيم... و فكر نمي كردم كه عصر موقع برگشت همه دل خوش باشند. گلاب دره هنوز آنطور كه بايد بهاري نبود. آفتاب هم كه بي دريغ مي تابيد و در ابتدا خانه بود و خانه و خانه و هنوز آدم ها با زندگي معمولي شان در شيب دامنه و حاشيه ي رودِ انباشته از زباله هاي ارزاني شده ي رهگذران... و رفتيم... و بعد درخت بود  و درخت بود و درخت و آسمان و هنوز آفتاب و صداي رود ...

 

رفتيم از همين راه و بازگشتيم از همين راه! 

 

و راه سخت نبود و اين ما بوديم كه عادت کرده بوديم به آسفالت و دود و ماشين و از ياد برده بوديم قدم زدن را آهسته از لابلاي درخت ها و روي سنگ و خاك...

و كوه يعني زندگي... كه نفس مي گيرد از انسان فراز و نشيبش و چون مي رسي به مقصدي كه بايد- شايد قله اي- غرور خوش ِ توانستن چنان دوره ات مي كند كه از ياد مي بري خستگي و به عرق نشستن را و نفست را عميق فرو مي دهي تا هواي خوش ِ بودن را يكباره ببلعي...

 

 ما يه جايي همين پايين مايينا نشسته بوديم!

 

و من كم آوردم ام! و نمي توانم كه وصف كنم همين كوتاهِ از صبح تا عصر را و دلم مي خواهد كه خيلي حس ها كه تجربه كرده ام را مكتوب كنم و نمي شود و مدام تصويرهايش از جلو چشمم مي گذرد و من منگم انگار! و من مدت هاست كه دست به قلم نبرده ام و دفتر خاطراتم دارد گوشه ي كتابخانه خاك مي خورد و دلم نمي خواهد كه اين خوشي ها را فراموش كنم اما...  فقط بايد بگويم:

 

ممنونم از راضيه و فرهاد و محسن و عباس و روح الله و نرگس و نيلوفر و غزل و  ناصر و نادر و ممنونم از خدا و ممنونم از گلاب دره .... به خاطر بودنشون...

 

* * *

پ.ن: منتظرم يكي مثل محسن يا راضيه كه خيلي راحت و صميمي مي تونن هرچي ديدن و حس كردن رو مكتوب كنن، خاطره هاي اون روز رو بنويسن تا من پرينت بگيرم و بچسبونم تو دفترم!!!

 

* * *

اين هم همون رباعي كه دوستان يادآوري كردن. اينو رضا سيرجاني موقع برگشت به من sms زد:

 

امروز كه عشق و حالشان را كردند

از راه گلاب دره بر مي گردند

من تازه شنيده ام نمي دانستم

اينقدر رفيق هاي من نامردند!!!

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:۳۱ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸٤
+

حکايت من...

باورم نمي شد اما شد كه در اوج دغدغه ي اين روزهاي تلخ شده، بروم و خودم را بسپارم به وسيع آرام بخش يك امامزاده ي هرگز نديده و زنده شوم. بال بگيرم. نفس بكشم. غرق شوم. وسيع شوم و از مچالگي چند روزه خودم را بيرون بكشم. زاده شوم و باشم...آرام ِ آرام ِ آرام...چنان كه مي خواهم...

 *

مي گويم بد شده ام و مي دانم اين حرفي بيشتر نيست. من شك كرده ام. به تمامي خوبي ها و بدي ها و بايد ها و نبايد هايي كه پيش از اين شالوده ي زندگي ام بوده اند. درست در نقطه ي اوج بودنم سر بلند كرده ام و مي بينم كه نيستم. اين من نيستم و اين راه، راه من نيست. نمي دانم... اگر باشد هم نمي دانم و مي ترسم كه روزي چشم باز كنم و ببينم كه همه ي اين خوبي ها و بدي هاي تعريف شده ، اين چارچوب ها و قاعده ها فريبي بيشتر نبوده است و من در سايه ي اين فانوس ها به صبح پشت كرده ام.

حس مي كنم هرگز براي خودم نزيسته ام. اين من مني بوده است پرورده ي خواسته هاي اين و آن و تاييدهايي كه هرچند به پشيزي نمي ارزند اما آنقدر قدرت داشتند كه رامم كنند و من خام بودم و حالا كه چيزي در من روشن شده است... به همين شعله ها هم يقينم نيست.

و گفته بود هرگاه بخواني اجابتت مي كنم و من خواندم و تنها انعكاس صدايم در تن بن بست ها بود كه سكوت را مي شكست... و من خودم را نشناختم كه «او» را ... و فكر ميكنم زمان كم مي آورم و همين مرا مي آزارد كه نادانسته بميرم...

 

 حكايت من حكايت اين درخت است.

ولي مي شود آيا كه شاخه هاي تُرد بودنم تاب بياورند دست هاي سيماني قاعده ها و چارچوب هاي ناگزير را كه شك كرده ام به تمامي شان؟

 و مي شود آيا كه راهي را بيابم كه مرا به خورشيد برساند؟

 

 

  *

شب صورتم داغ بود برعكس دست هايم دم غروب در كوچه باغ هاي مجاور امامزاده و آرام بودم و مي شد كه امشب را عميق و آرام بخوابم و خواب فرشته ببينم...

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:٢٩ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۸ فروردین ۱۳۸٤
+

زاده نمی شوم آيا؟

در خيابان هاي هميشه كسي نيست... من هستم و چارچوب تنگ اتاق. پنجره روي گشودن ندارد. غبارها عيدانه از ديوار و پنجره دور شدند من اما چرا دلم را نتكاندم كه چنين تلخم اين روزها...

 

 

در دور وارونه ي زندگي ام جنيني مي شوم در خويش مچاله و اتاق رحمي كه انگار هرگز مرا به دنيايي ديگر پلي نمی شود. صدايي نمي شنوم. چيزي نمي بينم. شب نيست... مي دانم اما روزي نمي بيند چشم هايم...

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٦:٥۸ ‎ب.ظ روز شنبه ٦ فروردین ۱۳۸٤
+

اين اولين جمعه را...

كاش...

 

 اين من نيستم انگار... من نيستم كه نفس مي كشم كه راه مي روم كه نمي نويسم اين روزها حرف هايي را كه بايد مكتوب شوند. من آني نيستم كه مي خواهند و نه مني كه خود مي خواهم ، مي خواستم شايد اگر به انتها...

خودم هستم و خودم. خودي كه من نيستم و يادم مي آيد كه هميشه در مجادله بوده ام و سخت مي شود گاهی و نفس کم می آورم انگار. مرا ناملايم مي كنند اين ناملايمات و دورتر مي شوم و دور مي شوم و در دور دست ها نقطه اي مي شوم كوچك...هيچ... و كاش پرنده اي بودم رها...

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٠:٤٧ ‎ب.ظ روز جمعه ٥ فروردین ۱۳۸٤
+