حکايت من...

باورم نمي شد اما شد كه در اوج دغدغه ي اين روزهاي تلخ شده، بروم و خودم را بسپارم به وسيع آرام بخش يك امامزاده ي هرگز نديده و زنده شوم. بال بگيرم. نفس بكشم. غرق شوم. وسيع شوم و از مچالگي چند روزه خودم را بيرون بكشم. زاده شوم و باشم...آرام ِ آرام ِ آرام...چنان كه مي خواهم...

 *

مي گويم بد شده ام و مي دانم اين حرفي بيشتر نيست. من شك كرده ام. به تمامي خوبي ها و بدي ها و بايد ها و نبايد هايي كه پيش از اين شالوده ي زندگي ام بوده اند. درست در نقطه ي اوج بودنم سر بلند كرده ام و مي بينم كه نيستم. اين من نيستم و اين راه، راه من نيست. نمي دانم... اگر باشد هم نمي دانم و مي ترسم كه روزي چشم باز كنم و ببينم كه همه ي اين خوبي ها و بدي هاي تعريف شده ، اين چارچوب ها و قاعده ها فريبي بيشتر نبوده است و من در سايه ي اين فانوس ها به صبح پشت كرده ام.

حس مي كنم هرگز براي خودم نزيسته ام. اين من مني بوده است پرورده ي خواسته هاي اين و آن و تاييدهايي كه هرچند به پشيزي نمي ارزند اما آنقدر قدرت داشتند كه رامم كنند و من خام بودم و حالا كه چيزي در من روشن شده است... به همين شعله ها هم يقينم نيست.

و گفته بود هرگاه بخواني اجابتت مي كنم و من خواندم و تنها انعكاس صدايم در تن بن بست ها بود كه سكوت را مي شكست... و من خودم را نشناختم كه «او» را ... و فكر ميكنم زمان كم مي آورم و همين مرا مي آزارد كه نادانسته بميرم...

 

 حكايت من حكايت اين درخت است.

ولي مي شود آيا كه شاخه هاي تُرد بودنم تاب بياورند دست هاي سيماني قاعده ها و چارچوب هاي ناگزير را كه شك كرده ام به تمامي شان؟

 و مي شود آيا كه راهي را بيابم كه مرا به خورشيد برساند؟

 

 

  *

شب صورتم داغ بود برعكس دست هايم دم غروب در كوچه باغ هاي مجاور امامزاده و آرام بودم و مي شد كه امشب را عميق و آرام بخوابم و خواب فرشته ببينم...

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:٢٩ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۸ فروردین ۱۳۸٤
+