یک وقفه طولانی!

اول٬ اینکه آدم گاهی توقع دارد بهترین ها را انجام بدهد باعث انجام نشدن بعضی کارها می شود برای همیشه حتی! همچین چیزی برای ادامه ی داستان من رخ داده به گمانم... دلم می خواست بهتر بنویسم. کامل تر و پخته تر. اما نشد! حالا هم برای ادامه دادن ماجرایم اینجا نیامدم...

دوم اینکه٬ برای یک گردهمایی تقریبن علمی دو روزه آمده ام لی سوشیل یکی از شهرهای نزدیک گونتبرگ. این برنامه توسط مدرسه ی تحقیقاتی که من عضوش هستم ترتیب داده شده برای تعامل بیشتر دانشجویان دکترا و تبادل تجربیات.

سوم اینکه٫ لپتاپم را عوض کرده ام و یک مک بوک گرفته ام این هم می شود یکی از دلایل دیگر وقفه ام باشد! تا عادت کنم به فارسی کار کردن با این کامپیوتر جدید

چهارم اینکه یک گزارش تصویری دارم از بهار گوتنبرگ. اضافه کردن عکس توی پرشین بلاک هنوز معزلی است! 

آخر اینکه من تصمیم دارم یک صفحه توی همین وبلاک درست کنم در مورد مراحل گرفتن پذیرش و نامه نگاری با اساتیدو ... تجریبات دیگر عملی ام...  سعی کردم جواب بعضی دوستان که میل زده بودند را بدهم مختصر و مفید اما بهتر است به جای آن چیزی اینجا داشته باشم که به درد همه دوستانی که مشتاقند بخورد.

اوه!

من چقدر مثل وبلاک نویسای کلیشه ای دارم به روز می کنم...اه اه...

یاد اون روزای شاعرانه به خیر! نمیشه حالا این الهه ی پر ناز و نوز شعر به ما مرحمتی بکنه و بیاد دستی رو سر واژه های خاک خورده و نمور ما بکشه!!!؟

 

و به مهتاب عزیز هم باید بگم آره. باید منتظر اعلام پروژه ها باشید. 

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱:٠٩ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۸٧
+

ماجرای من- قسمت پنجم

پیش نوشت: روزها بیشتر آقتابی است. صدای مرغ های دریایی می آید که توی آسمان می چرخند. هرجا نگاه می کنم درخت می بینم و سبزه. لاله ها و نرگس ها گوشه به گوشه چشمم را می نوازند دسته به دسته و رنگ در رنگ . روی چمن ها و بین گل ها کبوترها و زاغ ها در رقصند...

دوم اینکه هدف من از نوشتن این ماجرا ها  چیزی نبود که بعضی دوستان تصور کرده بودند. نوشتن این ها بهانه ای است که  تجربه های شیرین ام را با دوستانم تقسیم کنم. خصوصن آموخته هایم را از چند کتاب و فیلم اثر گذار. کسانی که وبلاگ من را در این چند ساله می خواندند و با سیر صعودی زندگی من آشناتر هستند بهتر مرا درک می کنند! دوم اینکه من به بعضی ها قول داده بودم از سوئد و زندگی ام بیشتر بنویسم که این هم برای خودم خوب است که خاطره هایم ماندنی می شود و هم برای همان بعضی ها!  هرچند اگر این نوشته ها انگیزه شود برای تغییر زندگی حتی یک نفر من به  همه چیز رسیده ام. منتشر کردن شادی را بیشتر باید یاد بگیریم.

* * * 

صبح صبحانه را توی هتل خوردم و راه افتادم. برای رسیدن به دانشگاه لازم نبود اتوبوس یا ترم-اتوبوس برقی- بگیرمj تاکسی هم که هرگز! حقیقت این است که توی سوئد به جز مواقعی که کسی  عازم فرودگاه است آن هم با بار زیاد یا ساعت نامناسب، پیش نمی یاید که از تاکسی استفاده شود. هزینه حمل و نقل و نگهداری ماشین حتی،  بسیار بالاست. اما پوشش دهی حمل و نقل همگانی و نظم آن آنقدر کامل است که خود به خود آدم ها رغبت زیادی برای استفاده از اتوبوس یا ترم دارند. نکته خیلی جالب تر اینکه به صورت آن لاین می شود ساعت حرکت و مسیر تمام اتوبوس ها و ترم ها را از سایت ترافیک گرفت. با دادن نام ایستگاه مبدا و مقصد و زمان مورد نظر می شود شماره خط های مناسب و همینطور ساعت حرکت آن ها از ایستگاه ها را گرفت. نقشه محل ایستگاه هم قابل دیدن است. زمان حرکت هر اتوبوس یا ترم از هر ایستگاه به ساعت و دقیقه توی جدولی در سایت هست که بسیار هم دقیق است. کم پیش می آید که تاخیری رخ دهد که آن را هم در ایستگاه های غیر کوچک می توان از تابلوهای الکترونیکی دید. خلاصه اینکه نظم بی نظیری در این سیستم هست که من هنوز هم که هنوز است به آن عادت نکرده ام! هنوز هم عادت دارم بدون چک کردن سایت بروم توی ایستگاه و شاید چند دقیقه ای منتظر بمانم یا دنبال اتوبوس بدوم!

پیاده حدود یک ساعت قبل از مصاحبه راه افتادم با اینکه فاصله در حد چند دقیقه بود. این هم برای احتیاط بود که اگر مسیر را اشتباه رفتم مشکلی پیش نیاید.  روز اول که راننده مرا تا دانشکده رساند هیچ دیوار یا دروازه ورودی ندیدم. متوجه نشدم کی کوچه و خیابان تمام شد و ما رسیدیم به دانشگاه حقیقت این است که اینجا دیواری وجود ندارد. به همین دلیل برای یکی مثل من پیدا کردن ساختمان یک دانشکده و تشخیص آن از ساختمان های تجاری و مسکونی مجاور کار راحتی نیست! ولی آخر سر بعد از کمی پیاده روی و مسیر اشتباه رفتن- تا جایی که بعد از آمدن دومین محل سکونت من شد- رسیدم دانشکده. مشکلی برای ارتباط نداشتم.اینجا همه خیلی راحت انگلیسی صحبت می کنند.

مصاحبه طولانی اما دلچسب بود! از صبح ساعت ده تا ساعت 3 بعد از ظهر. بخش اول مصاحبه سوالاتی بود در مورد سابقه علمی و کاری من و ویژگی های شخصیتی ام! که به خوبی گذشت.  افراد مصاحبه کننده رئیس وقت دانشکده استادم و مدیر پروژه  یوران- استادی از دانشگاه  skovde- بودند. نهار را  با استادم، یوران و تینا توی رستوران دانشکده خوردیم و صحبت ها همچنان ادامه داشت. در مورد من، علایقم، ورزش و تفریحاتم. دوری از خانواده. میزان وابستگی ام به ایران و غیره. بعد از نهار بخش دوم مصاحبه شروع شد که در واقع معرفی پروژه بود. و این نشان می داد که علاوه بر انها که قرار است یک دانشجوی جدید انتخاب کنند من هم به عنوان دانشجوی جدید باید تشخیص می دادم که آیا این پروژه می تواند منطبق بر علایق من باشد یا نه. اکثر دانشگاه های اروپا بر این اساس عمل می کنند که بعد از تصویب پروژه خاصی، آن را اعلام کرده و برای آن دانشجو پذیرش می کنند. مدت کار، میزان حقوق و مرخصی ها همه برایم توضیح داده شد. بعد یوران و اولف از اتاق بیرون رفتند که مشورت کنند. و آخر سر هم اعلام کردند که خوشحال می شوند من در این پرژه با آنها همکاری کنم!

تمام نیمه دوم مصاحبه را در این فکر بودم که این استاد، این دانشگاه و این سیستم می تواند جای خوبی  برای من باشد که مدرکم را بگیرم و چهار پنج سال تحقیقاتم را آنجا بگذرانم؟ آرامی و راحتی آدم هایی که در این چند روزه دیده بودم مرا به شک انداخته بود! حس می کردم باید با یک بت روبرو شوم که بتواند استاد راهنمای دکترای من باشد! اولف اصلن با تصورات من جور نبود! حس می کردم خیلی راحت تر و غیر رسمی تر از چیزیست که باید باشد! من توی سیستمی مثل دانشگاه امیرکبیر با آن جو استاد سالاری اش کارشناسی ارشدم را گذرانده بودم و حالا کمی گیج بودم! از طرفی می خواستم از نتیجه ویزای آمریکا مطمئن شوم و بعد اینجا را از دست بدهم!  به همین دلیل گفتم من ایران کمی کارهای عقب افتاد دارم ولی بعد از کریسمس می توانم کارم را شروع کنم. تا ان وقت حتمن تکلیف ویزای آمریکا مشخص می شد و اگر منفی بود من اینجا را داشتم.

بعد از جلسه، اولف که می دانست من با چند دانشجوی ایرانی از طریق اینترنت آشنا شده ام لپ تاپش را به من داد که میل بزنم و قرار بگذارم چند نفری را ببینم. میل ام را که باز کردم دیدم  یکی از همان  دانشجوها به نام محسن -که حالا عشق و همسرم است!- به من میل زده! 

* * *

پ. ن: آنا- هم اتاقم توی دانشگاه- دارد به من سوئدی یاد می دهد! هر روز چند جمله روی وایت برد اتاق می نویسد و با من تمرین می کند هرچند او به عنوان معلم مشتاق تر از من است! با اینکه ترم قبل در یک دوره کلاسهای سوئدی   شرکت کردم به علت مشغله فراوان وقت کلاس رفتن نداشتم. اما باید ادمه بدهم. 

آنا از من خواست که یک کلمه فارسی یادش بدهم و یاد دادن کلمه سلام تقریبن نیم ساعت طول کشید! خودمانیم زبان سختی داریم! حروف نا آشنا ،نوشتن از راست به چپ، مصوت هایی که نوشته نمی شوند و یک عالمه نکته های دیگر که وقتی می خواهی به یک غیر ایرانی یاد بدهی تازه متوجهشان می شوی!

دیگر اینکه، دیروز cortege  اینجا برگزار شد. این مراسم 99 سال است که در دانشگاه چلمرز برگزار می شود. روز برگزاری مراسم روز یکی از جشن های ملی به نام Walpurgis Night است که شاید در کشورهای دیگر مثل هلند باشکوه تر است. اما دیدن این مراسم و جمعیت انبوه آدم هایی که گوشه و کنار خیابان جمع شده بودند برایم خیلی جالب بود.


  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٤:٥٤ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱٠ اردیبهشت ۱۳۸٧
+

ماجرای من- قسمت چهارم

  پروازم از طریق آمستردام بود. با اینکه اولین بار بود از ایران خارج می شدم آن هم تنها، به محض اینکه پایم را گذاشتم توی فرودگاه آمستر دام که دو ساعتی آنجا توقف داشتیم تا پرواز بعدی به گوتنبرگ، همه ی نگرانی ها و دلشوره های جزئی ام هم رفع شد! هیچ احساس ترس و واهمه ای نداشتم. بی اغراق گمان می کردم دارم به زندگی اصلی ام، یا خود خودم نزدیک تر می شوم.

وقتی رسیدم گوتنبرگ، همانطور که استادم گفته بود تاکسی گرفتم تا دانشگاه. راننده یک سیاهپوست بود که یادم نیست گفت اهل کدام کشور است. تا رسیدن به شهر کلی با هم حرف زدیم. من از زمستان سوئد پرسیدم و تاریکی هوا که بیشتر از همه مرا نگران می کرد اما بعدها دیدم هیچ چیز خاص و وهشتناکی نیست! به قول یکی از دوستانم که ساکن سوئد بود و من بارها به او میل زده بودم برای راهنمایی، ما ایرانی ها متخصص اغراق کردنیم!

راننده برای اینکه دانشکده را پیدا کند به اولف- استادم- زنگ زد و بالاخره مرا رساند درب دانشکده. اولف و تینا- تقریبن منشی دانشکده! یک خانم سوئدی که الان هم برای یک سال رفته است آمریکا- جلوی دانشکده منتظرم بودند. اولف از چیزی که تصور کرده بودم جوان تر بود. تینا هم خیلی مهربان به نظر می آمد. من هم که کلن در مود شنگولی بودم و پر از هیجان.از درون  آرام بودم و آرامش محیط نرسیده، دورم ام کرده بود. به اولف گفتم جوان تر از آنی که تصور کرده بودم!... فکر کنم همینجا یخ ها شکسته شد! بعدها فهمیدم بهترین راه معاشرت با سوئدی ها همین است که پیش قدم باشی و خوش مشرب. سوئدی ها شاید برای رابطه پیش قدم نشوند اما کسی را هم هرگز پس نمی زنند. وقتی چیزی از کسی بخواهی هرکاری از دستش بر بیاید برایت انجام می دهد.

 با اولف و تینا رفتیم تا اتاق تینا و من چمدانم را آنجا گذاشتم. اولف لپ تاپش را داد به من که اگر می خواهم، به کسی میل بزنم و بگویم به سلامت رسیده ام. بعد هم گفت چون ما جلسه داریم می توانی یک ساعتی اینجا منتظر ما باشی و رفتند! من به قول بعضی ها کف کردم! مانده بودم که چطور در اولین دیدار اینقدر اطمینان وجود دارد که مرا با یک اتاق کار و کامپیوتر شخصی تنها بگذارند و بروند برای جلسه! یادم می آید در کل دو سالی که فوق لیسانس می خواندم این اتفاق برای من نیافتاده بود! و الان می دانم که اینجا همه چیز بر مبنای اعتماد و اطمینان است. سیستم اداری، بانک، فروشگاه ها، حمل و نقل و غیره. همه جا بر اساس اعتماد. خیلی کم پیش می آید کسی بلیط ها را چک کند. در این شش ماهی که من اینجا بوده ام فقط دو بار دیده ام مامور ترافیک برای چک کردن بلیط ترم یا اتوبوس بیاید. در بعضی  فروشگاه ها می توانی بعد از خرید به طور خودکار پرداخت را خودت انجام بدهی و بروی. توی فروشگاه های بزرگ فقط به واسطه ی شماره ملی ات می توانی در عرض چند دقیقه مبلغی از خریدت را وام بگیری و بعدن قسطی پرداخت کنی، بدون ضامن بدون چک و سفته و ... توی دانشگاه هر کدام از دانشجوهای دکترا و استادها یک کلید دارند که به تمام اتاق ها و انبارها و همه ی درها خلاصه، می خورد! یعنی همه قفل ها مشترک است و کلید ها هم! مرزی وجود ندارد بین توی دانشجو و استادت.  برای وام گرفتن از بانک یک مراجعه کافی است و بعد در عرض دو سه روز پول توی حسابت است. همه ی اینها باعث می شود تو بر اساس وجدان خودت عمل کنی. و وقتی آدم این همه اطمینان را می بیند ناخودآگاه تمایلش به دوری از خطا بیشتر می شود.

* * *

اولف و تینا که برگشتند قرار شد مرا ببرند تا هتل و سر راه هم مسیر را به من یاد بدهند که فردا صبح برای پیدا کردن مکان مصاحبه مشکلی نداشته باشم. با ماشین اولف رفتیم و اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد خیابان های خلوت و ارام بود. وقتی به اولف گفتم خندید و گفت ما کشور پهناوری داریم با جمعیت کم! راست می گفت، کل جمعیت سوئد از جمعیت تهران هم کمتر است! 

اتاقم یک اتاق دو تخته ی دنج بود با کاناپه و یخچال و میز و ... حس خوبی داشتم. شیرین و دوست داشتنی. اولف شماره موبایلش را داد که اگر مشکلی پیش آمد تماس بگیرم.

شب، بعد از یک دوش دلچسب خوابیدم که اماده باشم برای مصاحبه فردا... 

 

 پ.ن: بهار اینجا محشر است! بعدن باید در موردش بنویسم!

پ.پ.ن: خوب برای آقای محبی هم دانشگاهی قدیمی که مشتاق بود بیشتر از پروسه علمی ماجرا باخبر باشد باید بگویم که بله من هم نمرات خوبی داشتم و هم چند مقاله بین المللی و توصیه نامه های خوب اما یک مساله خیلی مهم انتخاب درست دانشگاه است. اینکه در دانشگاه مود نظر روی زمینه کاری که دوست دارید ادامه بدهید کار شود و استادهایی باشند که در این زمینه تخصص داشته باشند. شما باید یک نامه به نام شرح هدف- statement of purpose- بنویسد و در این نامه هدف و انگیزه خود از ادمه تحصیل در این زمینه خاص و در این دانشگاه خاص را ذکر کنید. برای این کار لازم است که در مورد دانشگاه، استاد یا آزمایشگاه مربوطه خیلی خوب تحقیق و مطالعه کرده باشید.

نکته مهم دیگر این است که بهترین روش برای گرفتن پذیرش از آمریکا پیدا کردن استاد است و بعد اقدام برای آن دانشگاه. در آمریکا استادها حق دارند که دانشجوی مورد نظر خود را انتخاب کنند. مثل همین اتفاقی که برای من افتاد یا برای ویدا دوستم یا برای سارا دوست دیگرم و خیلی های دیگر که می شناسم. من اگر جای شما باشم قبل از موافقت گرفتن از یک استاد برای دانشگاهی اقدام نمی کنم. البته من توی چند دانشگاه دیگر هم چند استاد پیدا کرده بودم که فقط گفتند شرایط تو خیلی خوب است اقدام کن. ما فعلن بودجه نداریم که تصمیم بگیریم و برای تصمیم گیری زود است اما بعد که من اقدام کردم بی نتیجه بود. منظور اینکه موافقت کامل استاد مهم است نه فقط وعده و وعید!

دیگر اینکه لزومی ندارد دانشگاهی که می روید جزء دانشگاه های سطح بالا باشد. بعد از ورود به آمریکا خیلی راحت می توانید دانشگاهتان را عوض کنید. 

نکته آخر اینکه تب آمریکا و کانادا ما ایرانی ها را گرفته! وگرنه خیلی جاهای دیگر می شود درس خواند و زندگی کرد و  مقدار بیشتری هم بورس گرفت! 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٧:۳۱ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸٧
+