ماجرای من- قسمت پنجم

پیش نوشت: روزها بیشتر آقتابی است. صدای مرغ های دریایی می آید که توی آسمان می چرخند. هرجا نگاه می کنم درخت می بینم و سبزه. لاله ها و نرگس ها گوشه به گوشه چشمم را می نوازند دسته به دسته و رنگ در رنگ . روی چمن ها و بین گل ها کبوترها و زاغ ها در رقصند...

دوم اینکه هدف من از نوشتن این ماجرا ها  چیزی نبود که بعضی دوستان تصور کرده بودند. نوشتن این ها بهانه ای است که  تجربه های شیرین ام را با دوستانم تقسیم کنم. خصوصن آموخته هایم را از چند کتاب و فیلم اثر گذار. کسانی که وبلاگ من را در این چند ساله می خواندند و با سیر صعودی زندگی من آشناتر هستند بهتر مرا درک می کنند! دوم اینکه من به بعضی ها قول داده بودم از سوئد و زندگی ام بیشتر بنویسم که این هم برای خودم خوب است که خاطره هایم ماندنی می شود و هم برای همان بعضی ها!  هرچند اگر این نوشته ها انگیزه شود برای تغییر زندگی حتی یک نفر من به  همه چیز رسیده ام. منتشر کردن شادی را بیشتر باید یاد بگیریم.

* * * 

صبح صبحانه را توی هتل خوردم و راه افتادم. برای رسیدن به دانشگاه لازم نبود اتوبوس یا ترم-اتوبوس برقی- بگیرمj تاکسی هم که هرگز! حقیقت این است که توی سوئد به جز مواقعی که کسی  عازم فرودگاه است آن هم با بار زیاد یا ساعت نامناسب، پیش نمی یاید که از تاکسی استفاده شود. هزینه حمل و نقل و نگهداری ماشین حتی،  بسیار بالاست. اما پوشش دهی حمل و نقل همگانی و نظم آن آنقدر کامل است که خود به خود آدم ها رغبت زیادی برای استفاده از اتوبوس یا ترم دارند. نکته خیلی جالب تر اینکه به صورت آن لاین می شود ساعت حرکت و مسیر تمام اتوبوس ها و ترم ها را از سایت ترافیک گرفت. با دادن نام ایستگاه مبدا و مقصد و زمان مورد نظر می شود شماره خط های مناسب و همینطور ساعت حرکت آن ها از ایستگاه ها را گرفت. نقشه محل ایستگاه هم قابل دیدن است. زمان حرکت هر اتوبوس یا ترم از هر ایستگاه به ساعت و دقیقه توی جدولی در سایت هست که بسیار هم دقیق است. کم پیش می آید که تاخیری رخ دهد که آن را هم در ایستگاه های غیر کوچک می توان از تابلوهای الکترونیکی دید. خلاصه اینکه نظم بی نظیری در این سیستم هست که من هنوز هم که هنوز است به آن عادت نکرده ام! هنوز هم عادت دارم بدون چک کردن سایت بروم توی ایستگاه و شاید چند دقیقه ای منتظر بمانم یا دنبال اتوبوس بدوم!

پیاده حدود یک ساعت قبل از مصاحبه راه افتادم با اینکه فاصله در حد چند دقیقه بود. این هم برای احتیاط بود که اگر مسیر را اشتباه رفتم مشکلی پیش نیاید.  روز اول که راننده مرا تا دانشکده رساند هیچ دیوار یا دروازه ورودی ندیدم. متوجه نشدم کی کوچه و خیابان تمام شد و ما رسیدیم به دانشگاه حقیقت این است که اینجا دیواری وجود ندارد. به همین دلیل برای یکی مثل من پیدا کردن ساختمان یک دانشکده و تشخیص آن از ساختمان های تجاری و مسکونی مجاور کار راحتی نیست! ولی آخر سر بعد از کمی پیاده روی و مسیر اشتباه رفتن- تا جایی که بعد از آمدن دومین محل سکونت من شد- رسیدم دانشکده. مشکلی برای ارتباط نداشتم.اینجا همه خیلی راحت انگلیسی صحبت می کنند.

مصاحبه طولانی اما دلچسب بود! از صبح ساعت ده تا ساعت 3 بعد از ظهر. بخش اول مصاحبه سوالاتی بود در مورد سابقه علمی و کاری من و ویژگی های شخصیتی ام! که به خوبی گذشت.  افراد مصاحبه کننده رئیس وقت دانشکده استادم و مدیر پروژه  یوران- استادی از دانشگاه  skovde- بودند. نهار را  با استادم، یوران و تینا توی رستوران دانشکده خوردیم و صحبت ها همچنان ادامه داشت. در مورد من، علایقم، ورزش و تفریحاتم. دوری از خانواده. میزان وابستگی ام به ایران و غیره. بعد از نهار بخش دوم مصاحبه شروع شد که در واقع معرفی پروژه بود. و این نشان می داد که علاوه بر انها که قرار است یک دانشجوی جدید انتخاب کنند من هم به عنوان دانشجوی جدید باید تشخیص می دادم که آیا این پروژه می تواند منطبق بر علایق من باشد یا نه. اکثر دانشگاه های اروپا بر این اساس عمل می کنند که بعد از تصویب پروژه خاصی، آن را اعلام کرده و برای آن دانشجو پذیرش می کنند. مدت کار، میزان حقوق و مرخصی ها همه برایم توضیح داده شد. بعد یوران و اولف از اتاق بیرون رفتند که مشورت کنند. و آخر سر هم اعلام کردند که خوشحال می شوند من در این پرژه با آنها همکاری کنم!

تمام نیمه دوم مصاحبه را در این فکر بودم که این استاد، این دانشگاه و این سیستم می تواند جای خوبی  برای من باشد که مدرکم را بگیرم و چهار پنج سال تحقیقاتم را آنجا بگذرانم؟ آرامی و راحتی آدم هایی که در این چند روزه دیده بودم مرا به شک انداخته بود! حس می کردم باید با یک بت روبرو شوم که بتواند استاد راهنمای دکترای من باشد! اولف اصلن با تصورات من جور نبود! حس می کردم خیلی راحت تر و غیر رسمی تر از چیزیست که باید باشد! من توی سیستمی مثل دانشگاه امیرکبیر با آن جو استاد سالاری اش کارشناسی ارشدم را گذرانده بودم و حالا کمی گیج بودم! از طرفی می خواستم از نتیجه ویزای آمریکا مطمئن شوم و بعد اینجا را از دست بدهم!  به همین دلیل گفتم من ایران کمی کارهای عقب افتاد دارم ولی بعد از کریسمس می توانم کارم را شروع کنم. تا ان وقت حتمن تکلیف ویزای آمریکا مشخص می شد و اگر منفی بود من اینجا را داشتم.

بعد از جلسه، اولف که می دانست من با چند دانشجوی ایرانی از طریق اینترنت آشنا شده ام لپ تاپش را به من داد که میل بزنم و قرار بگذارم چند نفری را ببینم. میل ام را که باز کردم دیدم  یکی از همان  دانشجوها به نام محسن -که حالا عشق و همسرم است!- به من میل زده! 

* * *

پ. ن: آنا- هم اتاقم توی دانشگاه- دارد به من سوئدی یاد می دهد! هر روز چند جمله روی وایت برد اتاق می نویسد و با من تمرین می کند هرچند او به عنوان معلم مشتاق تر از من است! با اینکه ترم قبل در یک دوره کلاسهای سوئدی   شرکت کردم به علت مشغله فراوان وقت کلاس رفتن نداشتم. اما باید ادمه بدهم. 

آنا از من خواست که یک کلمه فارسی یادش بدهم و یاد دادن کلمه سلام تقریبن نیم ساعت طول کشید! خودمانیم زبان سختی داریم! حروف نا آشنا ،نوشتن از راست به چپ، مصوت هایی که نوشته نمی شوند و یک عالمه نکته های دیگر که وقتی می خواهی به یک غیر ایرانی یاد بدهی تازه متوجهشان می شوی!

دیگر اینکه، دیروز cortege  اینجا برگزار شد. این مراسم 99 سال است که در دانشگاه چلمرز برگزار می شود. روز برگزاری مراسم روز یکی از جشن های ملی به نام Walpurgis Night است که شاید در کشورهای دیگر مثل هلند باشکوه تر است. اما دیدن این مراسم و جمعیت انبوه آدم هایی که گوشه و کنار خیابان جمع شده بودند برایم خیلی جالب بود.


  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٤:٥٤ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱٠ اردیبهشت ۱۳۸٧
+