روزهای زندگی- مقاله ی روز!
یادته اون شب که من غصه دار بودم و اومدیم خونه من نشستم پای کامپیوتر؟ دلیل داشتم خوب! می خواستم اون کار بانکی رو تموم کنم حتمن.
تحلیل و بررسی:
اگر من لپ تاپم رو نمی بستم یا اگر تو لپ تاپت رو نمی بستی در هر صورت می افتادیم توی یه حلقه! من هی زیر چشمی تو رو نیگا می کردم که جدی و با ابروهای درهم به مانیتور خیره شدی و هی خودم بیشتر به مانیتور خیره می شدم! تو هم هی منو نیگا می کردی که جدی و با ابروهای در هم به مانیتور خیره شدم و هی بیشتر به مانیتور خیره می شدی! فضا همچنان سنگین می موند و ما با دلی مملو از غصه می رفتیم توی رختخواب و از اون جا که تو اونقدر مهربونی که نمیذاری من غمگون بخوابم، اگر موفق می شدی و اصرارهات نتیجه می داد، منو به حرف می کشیدی و بعد از یک ساعتی حرف زدن حال جفتمون خوب می شد و می خوابیدیم. و در عمل چند ساعت قبل از خواب، با هجم سنگینی از کدورت انباشته شده و می سوخت یعنی هدر می رفت! علاوه بر آن چند ساعتی خواب ناز به تاخیر می افتاد و احیانن هم همراه می شد با خواب صبح و دیر رسیدن به دانشگاه.
نتیجه گیری:
حرف زدن ها و تحلیل هامون نتیجه اش همیشه مثبت بوده و در مجموع ما خیلی با حالیم!
اول از تو تشکرمی کنم که یه مدت صبر کردی و نشستی که من حالم خوب بشه!
دوم از خودم که حتی وقتی دیدم تو رفتی و لپ تاپت رو آوردی، کارم تموم که شد لپ تاپم رو بستم و رفتم خودم رو با مرتب کردن انباری مشغول کردم!
سوم بازم از تو که وقتی دیدی من لپ تاپم رو بستم و رفتم، تو هم اومدی توی انباری و کمکم کردی!
چهارم از خودم که یه پیشنهادایی می دم که رابطمون قشنگ تر بشه! مثل استفاده کمتر از کامپیوتر و انجام بیشتر کارای طبیعی شبیه کتاب خوندن و پیک نیک و اینا!
دیروز روز خوبی بود!
دیروز روز خوبی بود. به خاطر تمام شدن سال تحصیلی، دانشکده مهمانی تابستانی داشت. می خواستم نروم. از صبح مانده بودم خانه که مقاله هایم را بخوانم تا برای جلسه ی تحقیقاتی روز چهارشنبه آماده باشم. قرار است من و اولف برویم شُوده(skövde). دو تا از همکارهای ما در پروژه آنجا هستند. ماری که مثل من دانشجوی دکتراست اما درسش به زودی تمام می شود و یوران که استاد ماری است و مدیر پروژه ی ما. یک بار به اولف پیشنهاد دادم که علاوه بر جلسات دو هفتگی پروژه، جلسات تحقیقاتی هم داشته باشیم. که اگر کسی مقاله جالبی خوانده یا موضوع جالبی نه لزومن مرتبط با پروژه در ذهن دارد آن را با هم بحث کنیم. همین شد که حالا دو هفته یک بار یا ما میرویم skövde یا یوران و ماری می آیند گوتنبرگ. فاصله دو شهر زیاد نیست. با قطار پر سرعت می شود چیزی حدود یک ساعت و نیم. مسیر هم خیلی دلچسب است اگر من توی قطار سر گیجه نگیرم!
مانده بودم خانه... باران هم می آمد و هی قطع می شد. کشک بادمجان برای نهار درست کرده بودم. عشق ام کار داشت و زنگ زد که چون با استادش قرار دارد نمی تواند برای نهار بیاید خانه. معمولن اگر من خانه باشم نهار را با هم می خوریم چون خانه ما تقریبن توی دانشگاه است! البته برای من که فرقی نمی کند چون اتاق من در سایت لیندهلمن است نه اینجا - johanebeg.
بالاخره تصمیم گرفتم بروم. فقط به وسوسه ی شنیدن سخنرانی روز که اسمش بود Think you very much و به نظرم چیز جالبی می آمد. گفتم بعد از سخنرانی بر می گردم خانه. وقتی رسیدم لیندهلمن، آنا و فنگ هم آماده شده بودند برای رفتن من هم همراهشان شدم. سخنرانی خیلی بیشتر از آنچه فکر می کردم جالب و مفید بود. و من هم ماندنی شدم تا شب.
بعد از سخنرانی، نوبت فعالیت گروهی بود در فضای آزاد که خیلی هیجان انگیز و بامزه بود. هر گروه شامل دو استاد و چند دانشجو بود و یک برگه راهنما داشتیم برای پیدا کردن سوال ها توی فضای آزاد! جای اولین سوال روی نقشه مشخص شده بود و هر سوال رد سوال بعدی را داشت که پیدایش کنیم! سوال ها روی مجسمه های اطراف دانشگاه، روی تابلوها، دیوارها و جاهای مختلف دیگر چسبانده شده بود.
هر برگه سوال شامل یک سوال چهار جوابی بود در مورد همه چیز! از کامپیوتر گرفته تا موسیقی و ضرب المثل. علاوه بر این، سوال دیگری بود که دو جواب داشت. مثلن نوشته بود کسی که جایزه ی نوبل گرفته. جواب اول باید نام کسی باشد که هر گروه فکر می کند اکثر گروه ها او را انتخاب می کنند و جواب دوم نام کسی که هر گروه فکر می کند هیج کس دیگر او را انتخاب نمی کند. گروه ما برای این سوال نوشت: انیشتین و شیرین عبادی! و چون من مطمین بودم ایرانی دیگری توی هیج کدام از گروه ها نیست شک نبود که امتیاز این قسمت را از شیرین عبادی میگیریم!!! برای پیدا کردن و جواب دادن به همه سوال ها نزدیک سه ساعت پیاده روی می کردیم! و هدف همین هم بود. ورزش و آشنایی با مناطق اطراف دانشگاه که خیلی اوقات آدم نسبت به آن بی توجه است مخصوصن وقتی صبح خواب آلوده می رود سر کار!
علاوه بر جواب دادن به سوال ها هر گروه باید یک شعر، یک نمایش و یا یک آهنگ برای بعد از شام آماده و اجرا می کرد. موضوع ها هم از قبل مشخص شده بود و سه انتخاب داشتیم: روز بارانی و سرگرم کردن اعضای خانواده! مسابقه فوتبال سوید و روسیه که همین امشب یا فردا هست -جام ملت های اروپا- و یکی هم تعطیلات وقتی نمی شود مسافرت رفت!!!
بعد از شام و اعلام نتابج گروه ما کاپ رو برد!
محل برگزاری مهمانی و مسابقه! چالمرز- لیند هلمن!
پی نوشت: ممنونم از دوستایی که ای میل میزنن بهم. خوشحالم که حرفام برای بعضی ها جالب و مفید بوده. اینجوری بیشتر انرژی میگیرم برای نوشتن.
پی نوشت دوم: اینجا رو سر بزنید. من که کلی خوشم اومد!
باز باران...
پیش نوشت اول: داره بارون میاد.تند و وحشی. حس خوبی دارم. زیر چتر بودن تو، همیشه امن ام...
پیش نوشت دوم: خیلی وقتا که با عشق ام می ریم بیرون می خوایم این ترانه رو زمزمه کنیم و یادمون نمیاد. امروز رفتم پیداش کردم. می خوام حفظش کنم.
باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.
بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.
سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.
می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.
این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟
روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.”
اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.
روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.
بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛
“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.”
*مجد الدین میرفخرایی*
پس نوشت: مهمونی برگزار شد. خوب و خوش. من خیلی چیزا فهمیدم! میگن مشت نمونه خرواره... اینجا هم حس کردم خانم ها خیلی بهتر از آقایون می تونن یه همچین مجلسی رو برنامه ریزی کنن و کارا رو روبراه کنن. فقط خرید به عهده اولف و استفان بود که دسته گلی بود کاشته شده!!! فنگ و ایوا مجبور شدن دوباره برن خرید!
غذای ایتالیایی توماسو رو دوست داشتم. ساده و خوشمزه. ترکیب سس مایونز و یه سس دیگه با تن ماهی که توی گوجه های خالی شده ریخته شده بود. به قول خودش ساده، مقوی و تازه!
و اینکه...
اولین مزایده ی خانه هم خاطره خوش بود هم خاطره ی بد... حیفه که فقط توی یه پس نوشت بنویسمش. پس تا بعد.
روزهای زندگی- مهمانی خانه گرم کنی و پرنده های روانی!
کلی آشپزی کرده ام! الان هم با کمِر دردی نشسته ام روی تخت، نامه های عقب افتاده ام را جواب داده ام و بعد هم رسیده ام اینجا! فردا توی دانشکده مهانی داریم. اسمش هست housewarming party یا مهمانی خانه گرم کنی!!! ترجمه ی بهتری ندارم برایش فعلن! ولی قصه این است که دانشکده علوم و مهندسی کامپوتر چند ماهی است که ترکیبش عوض شده و به چهار گروه تقسیم شده. یکی از گروه ها ما هستیم به نام Interaction Design که محل اتاق هایمان هم منتقل شده به لیندهلمن. یکی دو ماه قبل قرار شد که به همین مناسبت یک مهمانی داشته باشیم و چند تا از همکارهای گروه های دیگر را هم دعوت کنیم. از آنجا که توی گروه ما دانشجوهای دکترای دیگر یا مادر هستند یا در حال فارغ التحصیلی. استادها هم باحال و گرفتار تشریف دارند کسی داوطلب برای پیگری امور نشد و طبق معمول این حس مدیریت و خودجوشی من کار دستم داد و شدم مسوول برنامه ریزی. توی این همه گرفتاری درسی و خانگی و غیره کار راحتی نبود اما بالاخره تمام می شود فردا!
همه اینها را گفتم که برسم به آشپزی! قرار شد برای شام هرکس یک غذای مخصوص کشور خودش را درست کند تا بقیه با طعم غذاهای بین المللی بیشتری اشنا شوند. در این راستا من هم زرشک پلو با مرغ درست کرده ام و حلوای آرد روغن با گلاب فراوان! الان هم بوی مطبوع این خیل دارد مشامم را حسابی نوازش می کند. به عشق ام می گویم بی خیال پارتی! بیا ترتیب همش رو خودمون بدیم همین امشب!
ولی خوب. صبر می کنم تا فردا که آنا غذای لهستانی می آورد، آندرش غذای فرانسو، سوز غذای آلمانی، ایوا غذای دانمارکی، فنگ غذای چینی- این یکی را بعید می دانم حتی بتوانم مزه کنم!- و توماسو غذای ایتالیایی. (تنبل های گروه مثل استفان- مدیرمان- و اولف- استاد راهنمای من- هم مسوولیت خرید را قبول کرده اند و بس!)
از ساعت ۴ صبح تا حدود ساعت ۱۰.۳۰ شب هوا روشن است. از روشنی هوا که مانع خواب ناز می شود- آن هم دم صبح- که بگذریم فجیع ترین مخل آسایش شبانه صدای نخراشیده ی مرغ های دریایی است. یک شب یادم هست ساعت حدود ۱ نیمه شب با جیغ و هوار یکی از همین پرنده های روانی از خواب پریدیم! جالب است که اینجا پرنده ها هم فیزیک متفاوتی دارند. شده ساعت ۹ شب بیرون باشم و چهچهه پرنده ها را بشونم توی درخت ها. خواب ندارند اینها؟!!!
صبح قشنگی ساختیم وقتی من و عشق ام پنیرو نان را برداشتیم و رفتیم در فضای آزاد صبحانه بخوریم. ساختن لحظه های به یاد ماندنی گاهی به همین سادگی است. پنیر و نان و درخت و نیمکت های جلوی دانشکده. چقدر نوشتنی دارم از تو و با تو بودن...
روزهای زندگی- آهستگی
خسته ام. بعد از این همه پیاده روی. دیدن یک خانه صبح زود. دانشگاه. دوباره خانه دیدن. قدم زدن تا لب دریاچه ی خاطره های تو. پیاده روی. خرید...
پاهایم تقریبن بی حس شده. سرم کمی درد می کند. خواب، عجیب توی چشم هایم می دود. دلم می خواهد بی خبر از همه جا و همه چیز همین جا که خودم را ولو کرده ام روی کاناپه بخوابم. بین خواب و بیداری یادم می آید اولین شبی است که نه من لپ تاپم را آورده ام خانه نه تو، هرچند تصادفی. چراغ را هنوز روشن نکرده ایم. حال تاریک و روشن است. پرده ها کشیده.
روز قبلش به ذهنم ام رسیده بود یک روز در ماه یا هفته را بگذاریم روز بدون کامپیوتر. خیلی از خالی های لحظه ها را چک کردن نامه ها. دیدن خبرها برای تو، دیدن وبلاگ ها برای من و از این سایت به آن سایت رفتن- گاهی بیهوده- پر می کند. با خودم فکر کرده بودم اگر کامپیوتر نباشد یک شب. اگر فقط من باشم و تو بدون دریچه ای که ما را به همه دنیا وصل کند که همه چیز هجوم بیاورد تنهایی مان را ببلعد...
گاهی توقف اجباری لازم است. زندگی بعضی وقت ها بی جهت شتاب می گیرد. بعضی چیزها نا خواسته عادت می شود. روزهای اول وقت غذا خوردن فقط موسیقی بود. تلویزیون را هم خاموش می کردیم. چه بهتر که همدیگر را بیشتر ببینیم و عمیق تر. بعد یکبار چشم باز کردیم و دیدیم سریال دیدن عادت شده وقت شام. جای چه را گرفته بود جز حرف ها و خاطره ها و نگاه ها و شوخی ها... تفریح خیلی شب ها. با هم بودن خیلی شب ها شده بود فیلم دیدن. اگر آدم روزی خودش را رها کند از کامپیوتر و تلویزیون و همه احساسات مصنوعی دیگر، لحظه ها چه رنگی می گیرند؟ با هم بودن ها دو دسته اند: عمیق مثل دریا. سطحی مثل برکه های موقت بعد از باران...
خسته ای. افتاده ای روی تخت. دلم می خواهد این شب خاطره ی خوبی بسازد توی ذهن مان، نه کسالت. بلند می شوم. چراغ ها را روشن می کنم. سر و صورتم را آب می زنم و لباس عوض می کنم. چایی گذاشته ام . چیزی با طعم شیرین می چسبد بعد از این همه خستگی و حرکت. انجیر می آورم. خرما. رنگینکی که شب قبل درست کرده ام. چایی را می ریزم. خسته ای. سعی می کنم تصور کنم توی ذهن ات چه می گذرد. دوست ندارم با خودت بگویی اگر لپ تاپم بود موسیقی می گذاشتم یا چرخی می زدم توی سایت ها- کاری که همیشه وقتی خسته ای می کنی یا وقتی من از تو دلگیرم-
وقتی خسته ام با تو حرف می زنم. وقتی دلگیرم کمی دور می شوم دوباره برمی گردم حرف می زنم یا تو مرا باز می گردانی که حرف بزنم. وقتی خسته ام دلم آغوش تو را می خواهد. دست هایت را. گاهی با سکوت گاهی با کلمات شیرین. وقتی خسته ای دور می شوی. پرسه می زنم دور و برت. آغوشم را باز می کنم. دست هایت را می گیرم. سعی می کنم بازگردانمت که حرف بزنی...
خسته ای. حس می کنم حوصله نداری. سرت را خم کرده ای رو کاناپه. شوخی می کنم. می نشینم کنارت. انجیر و گردو می گذارم توی دهانت. یکی... دوتا... سه تا... کمی چای می خورم. سرم را می گذارم روی پایت. نگاهت می کنم. فکر می کنم از چه حرف بزنم که کسالت از دور و برمان برود.
حرف فالگیر می آید وسط...از کجا...نمی دانم... دستم را می دهم. می گویم فالگیر کف دست را می خواند. دستم را می گیری. چند تا خط می کشی وسط دستم. یادم افتاده به عصر توی اتوبوس که خاطره روزهای اول زنده شد. کف دستم را نوازش می کردی. من خودم را می سپردم به تو. حس خوشی دوره ام می کرد...
خاطره روزهای اول زنده می شود. می خواهم خودم را بسپارم به تو. حس خوشی می خواهد دوره ام کند... انگشت هایت شکلکی می کشد کف دستم. می پرسم. مثلت و دایره و ارتفاع و... نیستی... حس خوشی نیامده باز می گردد. سکوت می کنم. نگاهم بی تفاوت می شود. یادت افتاده به یک مساله ریاضی حل نشده. نیستی... می روم که بخوابم...
روزهای زندگی- بازی ها
(حاشیه ی رودخانه- لیندهلمن- وقت نهار- آفتابی و دلچسب- شلوغ وپر از آدم های جورواجور- دانشجوهای چالمرز و دانشگاه آی تی- کارمندان اریکسون و ... )
ایوا(با تعجب و گلایه مند): دیروز که اومده بودم اینجا دو تا دختر دانشجو لباساشون رو در آورده بودن و با بیکینی آفتاب می گرفتن. بعد هم لباساشون رو تنشون کردن و برگشتن دانشکده.
سوز(بی تفاوت): خوب. چیز مهمی نیست.
ایوا: که با بیکینی اینجا آفتاب بگیرن و بعد برگردن کناردانشجوهای دیگه؟!
سوز(در حالی که ساندویچش را گاز می زند): اونا دانشجوهستن. ما ها که درس می دیم شرایطمون فرق می کنه. من خودم البته هیچ وقت این کارو نمی کنم اما مساله ای هم نیست.
ایوا( شکایت آمیز): من ساحل هم که میرم دنیال یه جای خلوت می گردم که راحت باشم اونا چطوری جلوی دانشجوهای دیگه اینکارو می کنن...
× × ×
- این دیالوگ واقعیه
- سوز و ایوا از دانشجوهای دکترای قدیمی هستن. سوز امسال تزش رو تموم می کنه و ایوا سه ساله که دکترا می خونه توی گروه ما.
من و عشق ام مدام در حال تحلیل هستیم! تحلیل خودمون. رابطمون. چیزایی که رابطه رو فرسوده می کنه و چیزایی که زنده نگهش می داره مثل روز اول! بعضی وقت ها دلخوری پیش میاد اما دعوا یادم نمی یاد... همیشه حرف می زنیم. تازگی ها یه روش جالب هم یاد گرفتیم برای رفع ناراحتی و جبران فرصت های به ظاهر از دست رفته و یاد گرفتن : بازی دوباره ی موقعیت!
× ××
از لی سوشیل برگشتم. مطمٍین بودم عشق ام رو جلوی کتابخونه جایی که اتوبوس ما رو پیاده کرد می بینم. چند دقیقه قبلش زنگ زده بود و من گفته بودم که به زودی می رسیم. اولین باری بود تنها رفته بودم مسافرت و دو روز دور از هم بودیم. هیجان داشتم. وقتی رسیدم ندیدمش. کمی - با اندازه یک دقیقه شاید هم کمتر- ایستادم. به نظرم آمد زیاد معطل شده ام! حس خوبی نداشتم. ندیدمش و راه افتادم به سمت خانه. خواستم بروم اتاقش توی دانشگاه اما چیزی مرا باز داشت. حس کردم باید می آمد. می توانست دیدار قشنگی باشد بعد از دو روز...
نزدیک خانه که بودم زنگ زد. نفس نفس زنان پرسید کجایی. رسیده بودم دم در. اینقدر هول بود که بدون خداحافظی قطع کرد که بیاید این سمت. نامه ها را چک کردم. وقتی داشتم یکی از نامه ها را که از دستم افتاده بود از روی زمین برمی داشتم صدایش را شنیدم. در آغوش ام گرفت. بغض داشتم. فضا سنگین شد. دوش که می گرفتم سعی کردم حال ام عادی بشود. نمی شد. آرام بودم. هیجانی نداشتم. تصوراتم از این دیدار طور دیگری بود. پر از هیجان و شادی و گرمی...
× × ×
نیم ساعتی بعد شاید، حرف زدیم. می دانستم و باز شنیدم که عشق ام هم منتظر بود که مرا جلو اتوبوس ببیند و این دیدار به همان روشنی باشد که من تصور کرده بودم. اما نشده بود. تنها کمی زمان بندی اشتباه، دیر از خانه بیرون آمدن و ... دلم نمی خواست خاطره ی این روز اینطور کدر توی ذهن هر دومان بماند. کوله پشتی ام را برداشتم و رفتم توی راهرو. در زدم و انگار هیج اتفاقی نیافتاده دوباره از لی سوشیل برگشتم! خنده بود و آغوش و بوسه و هیجان و روشنی...
روزهای زندگی- پیش نوشت!
۰۰- من با اینکه بعضی وقتا لحظه شماری می کنم که کامنتای دوستام رو بخونم. ببینم راضیه چی گفته. نظر محسن چیه. مینا چه برداشتی از نوشته هام کرده یا رضا این دفعه چه طوری تشویقم کرده. حامد چه حرفای تحلیلی شاعرانه ای نوشته برام و بقیه که یه کمی دورترن اما حرفاشون، تاییداشون و گاهی نقد منطقیشون برام ارزشمنده؛ برای مدت نامعلومی می خوام کامنت دونیم رو تعطیل کنم.
بخشی از دلایلم شخصیه- دیگه وقتی که صرف چک کردن کامنتا می شه رو می تونم بذارم واسه نوشتن یه متن تازه و ...- یه بخش دیگه از دلایلم هم مربوط می شه به اینکه دیگه دریافتن این موضوع که با خوندن نوشته های من بعضی ها دچار سوء تفاهم میشن آزارم نمی ده! حکایت جالبی شده. شاید یک بار در مورد این موضوع نوشتم. ولی همینقدر بگم که بهتره یاد بگیریم نخونده در مورد متنی نظر ندیم. به خودمون حق ندیدم که با خوندن یکی دو خط هرچی اومد توی ذهنمون که اکثرن هم تاثیر گرفته از تجربیات و انگاشته های ذهن خودمون هست رو آوار کنیم سر نویسنده.
این وبلاگ حکم دفتر خاطرات من رو داره. قدیمیا می گفتن چار دیواری اختیاری. دلم می خواد از شادی هام. تجریه های قشنگم. زندگیم. عشق ام. چیزهایی که روم اثر می گذاره. وام. خرید. خونه. آفتاب. ابر. دانشگاه. مسافرت. مصاحبه. دکترا. سوید. نظم. اتوبوس. ترم. خیابون و هرچیز دیگه ای که می بینم و می شنوم و حس می کنم، اینجا بنویسم.
دلم می خواد این دفتر خاطراتم رو خیلی ها بخونن. اول به این دلیل که خودم هم از بچگی عاشق این بودم که دفتر خاطرات بقیه رو بخونم و برم تو عمق ذهن آدما و تو فکراشون غوطه ور بشم و حسشون کنم. یه جوری دلم رو قلقلک می ده حسش. قسم می خورم این کارو تا حالا با اینکه خیلی برام وسوسه انگیزه انجام ندادم!! فقط بعضی وقتا پیش اومده که اشتباهی چشمم بیافته به نوشته های یکی مثل نوشته های دوره سربازی داداشم که البته بعدشم بهش گفتم. بعد یعنی دوم هم به این دلیل که همونطور که توی راز میگه منتشر کردن شادی شادی رو بیشتر می کنه. اعتراف می کنم همین حس باعث شده خیلی وقتا که زنجموره ام می یاد. دلم نمی یاد بیام توی وبلاگ چیزی بنویسم. حس می کنم یه جورایی خیانته... هرچند خیلی ها منتظرن که آدم از غماش بنویسه و بیان باهاش همزاد پنداری کنن و نقش قهرمان ها رو بازی کنن این وسط.
به قول مژگان بانوی گلم! که یکی از آدمای ستودنی هست که من توی وبلاگا دیدم- و بعد هم در واقعیت- "من از دانستن گره ها -عقده ها-ی دوره های زندگی ام لذت بردم همانقدر که از شناختن فضیلت هایی که در طول عمرم کسب کرده ام.". الان دیگه یاد گرفتم وقتی یکی مثل راضیه رو می بینم که همه جزءیات زندگیش رو حس می کنه و توخودش حل می کنه. ماتش بشم. تحسینش کنم. یا وقتی کسی رو مبینم مثل سولماز که خنده از لباش دور نمیشه و محبتش بی دریغه به عشق زندگیش و خودش رو می شناسه و پذیرفته ، از معاشرت باهاش لذت ببرم. من زنهایی که زن هستن واز این زن بودن لذت می برن رو می پرستم.متاسفانه فرهنگ عجیب غریب ما این حس رو از خیلی ها گرفته. - من و راضیه خیلی دوست مشترک داریم اینجا. کیا به این جزیات رفتاری همین خانوم خانوما دقت کردن تا حالا؟-
۰۱- ۰۰ قرار بود فقط یه پیش نوشت باشه که خودش شد یه پُست کامل. می خواستم از زندگی این روزهام بگم. از عشق ام. از رابطمون. از چیزایی که در کنار هم داریم یاد می گیریم. از زندگی مشترک و دریچه های جدیدی که جلوی چشمم باز شده. از چیزایی که باید یاد بگیرم. از پله هایی که خودشون رو دارن آماده می کنن که من باز قدمام رو بذارم روشون و برم بالا. حس میکنم بازم وقت یه جهش تازه اس. مهتاب خوب نوشته بود برام...
۰۲- اینجا تا اطلاع ثانوی با روزنوشت های من به روز میشه! شایدم نه! با حرفای خودم. خود خودم!
۰۳- ما دیروز برای گرفتن وام مسکن به یکی از بانکا سر زدیم. کل مراسم معارفه با آقایی که مسوول کار ما بود و تعریف جریان عشقمون و حساب کتاب حقوق هامون و نوع وام و قیمت خونه و اینا یک ساعت و نیم طول کشید. وقتی اومدیم بیرون می دونستیم که دیگه می تونیم بریم دنبال خونه بگردیم چون واسه وام تاءید زبونی رو گرفتیم و نامه رو هم هفته دیگه می گیریم. تو پرانتز بگم که منظورم از نوشتن این حرف فقط تاءید یک نظام بانکی سالمه. همین و همین! خوبی ها همیشه ستودنی هستن! اینم بگم که تو دلم قلنبه نشه! وام مسکن این بانک و معمولن همه بانکا اینجا سودش فقط بین ۵ و ۶ درصد هست! حق دارم اگر به قول بعضی ها سنگ این غربی ها رو به سینه بزنم! اینم بگم باز که داره قلنبه میشه! دایی جونم یه بار یه کتاب با حال داشت می خوند که متاسفانه اسمش یادم نیست اما کتاب جامعه شناسی بود و در مورد حد و مرز کشورها و اینکه دیگه وطن معنی و مفهومی نداره وقتی با یه پرواز میشه از کشوری به کشور دیگه سفر کرد. از این شرکت به شرکت دیگه توی یه کشور توی یه قاره دیگه. یاد بگیریم که خوبی ها همه جا خوبی هستن بی حد و مرز. نظم همیشه نظم هست. عدالت همیشه عدالت و آرامش و شخصیت آدمی هم. چیزی که آدم رو به خاکی وابسته می کنه. خود خاک نیست. رشته ی عاطفی آدم با کسایی هست که توی اون خاک زندگی می کنن و برای آدم عزیزند.
۰۴- بهار، روزهای آفتابی طولانی و شب های کوتاه. الان تقریبن تا ساعت ۱۰.۵ شب رو میشه روز حساب کرد! اینم خودش حس عجیب دوست داشتنیه! بازم یه تجربه تازه... - اینم بگم که این همه روز آفتابی و گرم پشت سر هم واسه خود سویدی ها هم عجیبه-
۰۵- اون عکس خودمه! مال روز عقده! شعر زیرشم یادم نیست از کیه اما تقدیمش می کنم به عشقم به خاطر بودنش.
وقتی ...
وقتی اومدم اینجا اسمش شد می خواهم خودم باشم... واقعن هم می خواستم خودم باشم خوب. یه مدتی هم طول کشید که خودم بشم! بعد یه روزی مثل امروز رسید که دلم می خواد خودم باشم و نمیشه! خیلی حرفا هست که دلم می خواد بیام اینجا بنویسم و بعد به هزارها حواشی فکر می کنم و راهمو می کشم و میرم. نمی دونم این آدمیزاد چه مرگشه که خدا و خلق خدا هرجوری باهاش راه بیان بازم یه جای کارش می لنگه. رفتیم یه ویلاگ خانوادگی زدیم که بعضی حرفا رو اونجا بنویسیم. نمیشه چون از اولش دوتایی بوده مثل اینجا بهش وابستگی حسی ندارم. حس می کنم دیگه اینجا هم همینطوری الکی الکی یه جریانی شده واسه خودش که منو هم حل می کنه! مسخره! خودم درستش کردم حالا اختیارش از دستم خارج شده! نمی دونم دیگه... حس های متفاوت.... فکرهای قرقاطی و بعضی وقتا منطقی و منظم... شادیا و شنگول بازیا... سوالای فلسفی... گریه و خنده...گله و شکایت و شکر و سپاس... شعر و زنجموره و طنز و فکاهی... هوار و اینا! خودمم هم یه مرگیم هست. هی می گم وقت ندارم. یه روزی اگه یکی بهم می گفت وقت ندارم بهش می خندیدم. باورم بود ادم اگه نظم کاراش از دستش در نره بی وقتی معنی نداره. حالا خودم دچارش شدم. اره به خدا! زندگیم یه جورایی عوض شده. همین که خودمو پیدا کردم و داشتم تو عوالم خوش خودم غوطه می زدم زندگیم عوض شد. شکلش قشنگ تره خوب. بر منکرش لعنت ولی یه جورایی متفاوته. تازه باید بشینم جواب هزارتا سوالو پیدا کنم. باید خودمو تو این عالم جدید کشف کنم. هنوز هم یه مدلی مثل سرگردونی میشه بعضی وقتا.
خیر سرم کتاب و کتاب خونی هم که یادم رفته. دوستای پایه ی بحث و جدلم هم که نیستن اینجا که هی حرف بزنیم هی همو تایید کنیم هی حالشو ببریم! وای چه متنی نوشتم. کرم نوشتن دارم خوب! ولی یه لحظه نمی تونم آروم بشینم یه گوشه فکرامو بریزم رو دایره ی کاغذ. اولا که اومده بودم جو زده شدم رفتم کتابخونه عضو شدم گفتم ولی کتاب فارسی نمی گیرم انگلیسی می گیرم که هم کتابی خونده باشم هم بهره ای برده باشم. این منفعت طلبی من هم گاهی وقتا کار دستم میده. همین شد که دیگه کتاب خونی از سرم افتاد وقتی کتاب اولی رو نخونده بردم کتابخونه پس دادم. آخه لم دادن رو تخت و روزی یه کتاب خوندن با موزیک ملایم کجا و هی پای دیکشنری آن لاین تو سر خودت زدن و روزی یه صفحه خوندن کجا. میگم دیگه شدم مثل کلاغه که راه رفتن یادش رفت. خدایی ولی الان که میرم توی خیابون و همه جا سبز و هوا دو نفرس یاد اردی بهشت ایران می افتم وغزلای خیابونی و قدم زدنا و شعر گفتنا و اینا! اینم یه مدلشه خوب! اون روز به راضیه می گم آخه این چه حکایتیه که ما ها فقط وقتی غصمون می گیره شعرمون میاد! میگه وقتی غصت نیست هم بشین به یاد اون غصه هایی که نیستن و داری حال نبودنشونو می بری شعر بگو. خدایی نمیشه سخته. ما چمون به مولوی رفته که این دومیش باشه. واسه همین بود که تو ذهنم بود و هنوزم هست البته که بشینم شعرای توپ و شاد رو جمع آوری کنم. مثل اون دفترای قدیمیم که پر شعر و غزل ناب بود. مثل همون که تو سفر کاشون افتتاح شده و همین رضای خودمون چند تا غزل باحال سیب سرخ و اینا توش برام نوشت و پوریا هم هی شعر گفت و ما دیکته کردیم. چه می دونم. همش هست و همش نیست. منم خودم هستم و خودم نیستم. گاهی وقتا گمم گاهی پیدا. ولی کلن شکر و هزار مرتبه شکر که هستم و اینطوری هستم! والسلام!