روزهای زندگی- بازی ها

(حاشیه ی رودخانه- لیندهلمن- وقت نهار- آفتابی و دلچسب- شلوغ وپر از آدم های جورواجور- دانشجوهای چالمرز و دانشگاه آی تی- کارمندان اریکسون و ... )

 ایوا(با تعجب و گلایه مند): دیروز که اومده بودم اینجا دو تا دختر دانشجو لباساشون رو در آورده بودن و با بیکینی آفتاب می گرفتن. بعد هم لباساشون رو تنشون کردن و برگشتن دانشکده. 

سوز(بی تفاوت): خوب. چیز مهمی نیست. 

ایوا: که با بیکینی اینجا آفتاب بگیرن و بعد برگردن کناردانشجوهای دیگه؟!

سوز(در حالی که ساندویچش را گاز می زند): اونا دانشجوهستن. ما ها که درس می دیم شرایطمون فرق می کنه. من خودم البته هیچ وقت این کارو نمی کنم اما مساله ای هم نیست. 

ایوا( شکایت آمیز): من ساحل هم که میرم دنیال یه جای خلوت می گردم که راحت باشم اونا چطوری جلوی دانشجوهای دیگه اینکارو می کنن...

× ×‌ ×

- این دیالوگ واقعیه

- سوز و ایوا از دانشجوهای دکترای قدیمی هستن. سوز امسال تزش رو تموم می کنه و ایوا سه ساله که دکترا می خونه توی گروه ما. 

 

من و عشق ام مدام در حال تحلیل هستیم! تحلیل خودمون. رابطمون. چیزایی که رابطه رو فرسوده می کنه و چیزایی که زنده نگهش می داره مثل روز اول! بعضی وقت ها دلخوری پیش میاد اما دعوا یادم نمی یاد... همیشه حرف می زنیم. تازگی ها یه روش جالب هم یاد گرفتیم برای رفع ناراحتی و جبران فرصت های به ظاهر از دست رفته و یاد گرفتن : بازی دوباره ی موقعیت!

× ×‌×

از لی سوشیل برگشتم. مطمٍین بودم عشق ام رو جلوی کتابخونه جایی که اتوبوس ما رو پیاده کرد می بینم. چند دقیقه قبلش زنگ زده بود و من گفته بودم که به زودی می رسیم. اولین باری بود تنها رفته بودم مسافرت و دو روز دور از هم بودیم. هیجان داشتم. وقتی رسیدم ندیدمش. کمی - با اندازه یک دقیقه شاید هم کمتر- ایستادم. به نظرم آمد زیاد معطل شده ام! حس خوبی نداشتم. ندیدمش و راه افتادم به سمت خانه. خواستم بروم اتاقش توی دانشگاه اما چیزی مرا باز داشت. حس کردم باید می آمد. می توانست دیدار قشنگی باشد بعد از دو روز...

نزدیک خانه که بودم زنگ زد. نفس نفس زنان پرسید کجایی. رسیده بودم دم در. اینقدر هول بود که بدون خداحافظی قطع کرد که بیاید این سمت. نامه ها را چک کردم. وقتی داشتم یکی از نامه ها را که از دستم افتاده بود از روی زمین برمی داشتم صدایش را شنیدم. در آغوش ام گرفت. بغض داشتم. فضا سنگین شد. دوش که می گرفتم سعی کردم حال ام عادی بشود. نمی شد. آرام بودم. هیجانی نداشتم. تصوراتم از این دیدار طور دیگری بود. پر از هیجان و شادی و گرمی...

× ×‌ ×

نیم ساعتی بعد شاید، حرف زدیم. می دانستم و باز شنیدم که عشق ام هم منتظر بود که مرا جلو اتوبوس ببیند و این دیدار به همان روشنی باشد که من تصور کرده بودم. اما نشده بود. تنها کمی زمان بندی اشتباه، دیر از خانه بیرون آمدن و ... دلم نمی خواست خاطره ی این روز اینطور کدر توی ذهن هر دومان بماند. کوله پشتی ام را برداشتم و رفتم توی راهرو. در زدم و انگار هیج اتفاقی نیافتاده دوباره از لی سوشیل برگشتم! خنده بود و آغوش و بوسه و هیجان و روشنی...

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٤:٢٠ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸٧
+