گوش تان کر...چشم ها ...

مانده و رانده از تمام شما، دخترک رفت و عاقبت گم شد

دخترک توی این خیابان ها ذوب در ازدحام مردم شد

زیر بار فشار تقدیرش مثل یک گل شکسته شد پژمرد

در شب ناتمام شهر شما جسم او زنده ماند و روحش مرد

دخترک روح عاشقش را کشت ، مهربانی و سادگی را برد-

توی پستوی خانه پنهان کرد وَ خودش را به تازیانه سپرد

و َ خودش را به دست طوفان داد و َخودش را اسیر زندان کرد

آه اما... کسی نبود انگار، که بگوید: نرو !  نرو!  برگرد!

که بگوید : هنوز خورشیدی در پس ابر تیره و طوفان

به تماشای چشم های تو بود دختر عشق! دختر باران!

...

فصل ها پشت هم گذشت و شبی : وَ قَبِلتُ ... مُوَکِلی.... هذا

واژه ها در اتاق می پیچید؛ دخترک غرق آرزو اما

*‌ * *

فصل ها پشت هم گذشت و گذشت... دختر اما چه سربراه و صبور

روح سیال خانه ی مردی همسفر هم پیاله اما دور...

دور مثل تمام خاطره ها دور مثل خیال دختری اش

زن ولی صبر ناتمامی داشت دلخوش روزهای مادری اش

دلخوش بچه ها که می آیند وَ دلش را بهار می گیرد

مادری می شود که مهرش را بی توقع به کار می گیرد

* *‌‌ *

فصل سرد دروغ و عصیان است مادری بچه در بغل خسته

از کنار شما گذشته ولی... گوش تان کر...چشم ها بسته...

بهار ۸۴- تهران

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:٠٧ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٩ شهریور ۱۳۸٥
+

يک پنج شنبه

فاز صفر:

این تابستان هرچه می گذرد خاطره های ماندنی بیشتری نقش می بندد توی روزهای گرمش. پنج شنبه ی خوبی بود. رفتیم کافه نادری که مدت ها بود دلم می خواست ببینم چطور جایی بوده و هست. همه ی اینها به لطف پیمان بود و نازلی و نسیم، دوستان تازه یافته ام که سندی هستند بر اینکه هرجای زندگی كه سرک بکشي می تواني آدم های دوست داشتنی پیدا کني هرکدام با تازگی های دلچسب خودشان و یک عالمه حرف و خاطره و فکر نو و دنیایی منحصر به فرد و بکر.

حقیقت این است که از آن فضای دنج و شاعرانه ای که من همیشه از کافه نادری در تصوراتم ساخته بودم هیچ خبری نبود. شاید به لطف شلوغی ناگزیر پنج شنبه ها که هر فضایی را -هرچقدر هم دنج- دود می کند توی هوا. هرچند نمی شود از نوستالوژی ناخواسته ای که هربار توی خیابان ها و ساختمان های قدیمی دوره ام می کند گذشت. از میدان فردوسی و بهارستان گرفته تا بازار بزرگ و کوچه پس کوچه های خ پانزده خرداد که نمی دانم اسم اصلی اش چه بوده. یا سرای مشیر و بازار وکیل و نارنجستان شیراز و عقب تر که برم توی خانه آبا و اجدادی مادرم که حالا بعد از این همه سال متروکه ماندن و خاک خوردن و با شیطنت های روزهای کودکی من و بقیه نوه ها درب و داغان شدن، میراث فرهنگی به صرافت مرمت و حفظش افتاده.

حیاط کافه نادری ولی همان فضایی بود که باید. یک حس دلتنگی دلچسب داشت برایم درست مثل وقت هایی که ظهر بود و توی خانه ی مادربزرگ همه خواب بودند و من که خوابم نمی برد می رفتم آن طرف (این اسمی بود که روی همان خانه آبا و اجدادی گذاشته بودند به واسطه ی اینکه فقط با یک نصف دیوار از خانه شان جدا می شد) آنجا هم حوض بود و حیاط گِلی، با درخت های نارنجی که کمِ کم صدسالشان بود و هست. و من دلم لک زده برای یک بار دیگر با ترس و دلهره ی بچه گی هایم از دلان های تنگ و تاریک بالاخانه اش گذشتن و سرک کشیدن توی ایوان ها و یادگاری نوشتن با زغال و گچ روی درََک ها و دیوارها و دور از چشم پدر بزرگ آتش روشن کردن توی شومینه و خاک ها را با آب حوض بزرگ قدیمی نم زدن و قدم زدن و شعر خواندن توی تنهایی آمیخته با بوی آب و گِل، زیر سایه ی درخت های پیرسال مو و نارنج و لیمو.  

 

فاز یک:

قصدم این بود که بروم خانه ی راضیه و فرهاد و از آنجا عازم شویم برای شب شعر که توی میدان رسالت احسان پرسا را دیدم و بد هم نشد که من یک جفت گوش مفت گیر آوردم برای شعر خواندن و نقد شدن تا این یک ساعت مانده به شب شعر هم بگذرد. که گذشت و خوب هم گذشت. بعد هم طبق معمول شب شعری که حاشیه هایش دلنشین تر از خود مراسم بود و حضور سراج با صدای دلنشین اش و علی دهکردی که ربطش به شب شعر را نفهمیدم و علی معلم و عبدالجبار کاکایی و غیره و ذالک هم هیچ توفیری در اصل ماجرا پیش نیاورد! به قول تبسم شب شعر فقط شب شعر بچه های وبلاگی و شعر هم نه شعار! 

 

فاز دو:

نیمه شب بعد از شب شعر پا به پای نگار کوچولو و بهار ِ نازنین تبسم توی پارک دویدن و بازی کردن هم لطف زیادی داشت. همانقدر که برای سورپریز کردن بچه ها نیمه های شب شعر با راضیه و مریم تا سفره خانه رفتن و خیط شدن و دست از پا دراز تر برگشتن!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱۱:۳٩ ‎ب.ظ روز جمعه ۳ شهریور ۱۳۸٥
+