يک پنج شنبه

فاز صفر:

این تابستان هرچه می گذرد خاطره های ماندنی بیشتری نقش می بندد توی روزهای گرمش. پنج شنبه ی خوبی بود. رفتیم کافه نادری که مدت ها بود دلم می خواست ببینم چطور جایی بوده و هست. همه ی اینها به لطف پیمان بود و نازلی و نسیم، دوستان تازه یافته ام که سندی هستند بر اینکه هرجای زندگی كه سرک بکشي می تواني آدم های دوست داشتنی پیدا کني هرکدام با تازگی های دلچسب خودشان و یک عالمه حرف و خاطره و فکر نو و دنیایی منحصر به فرد و بکر.

حقیقت این است که از آن فضای دنج و شاعرانه ای که من همیشه از کافه نادری در تصوراتم ساخته بودم هیچ خبری نبود. شاید به لطف شلوغی ناگزیر پنج شنبه ها که هر فضایی را -هرچقدر هم دنج- دود می کند توی هوا. هرچند نمی شود از نوستالوژی ناخواسته ای که هربار توی خیابان ها و ساختمان های قدیمی دوره ام می کند گذشت. از میدان فردوسی و بهارستان گرفته تا بازار بزرگ و کوچه پس کوچه های خ پانزده خرداد که نمی دانم اسم اصلی اش چه بوده. یا سرای مشیر و بازار وکیل و نارنجستان شیراز و عقب تر که برم توی خانه آبا و اجدادی مادرم که حالا بعد از این همه سال متروکه ماندن و خاک خوردن و با شیطنت های روزهای کودکی من و بقیه نوه ها درب و داغان شدن، میراث فرهنگی به صرافت مرمت و حفظش افتاده.

حیاط کافه نادری ولی همان فضایی بود که باید. یک حس دلتنگی دلچسب داشت برایم درست مثل وقت هایی که ظهر بود و توی خانه ی مادربزرگ همه خواب بودند و من که خوابم نمی برد می رفتم آن طرف (این اسمی بود که روی همان خانه آبا و اجدادی گذاشته بودند به واسطه ی اینکه فقط با یک نصف دیوار از خانه شان جدا می شد) آنجا هم حوض بود و حیاط گِلی، با درخت های نارنجی که کمِ کم صدسالشان بود و هست. و من دلم لک زده برای یک بار دیگر با ترس و دلهره ی بچه گی هایم از دلان های تنگ و تاریک بالاخانه اش گذشتن و سرک کشیدن توی ایوان ها و یادگاری نوشتن با زغال و گچ روی درََک ها و دیوارها و دور از چشم پدر بزرگ آتش روشن کردن توی شومینه و خاک ها را با آب حوض بزرگ قدیمی نم زدن و قدم زدن و شعر خواندن توی تنهایی آمیخته با بوی آب و گِل، زیر سایه ی درخت های پیرسال مو و نارنج و لیمو.  

 

فاز یک:

قصدم این بود که بروم خانه ی راضیه و فرهاد و از آنجا عازم شویم برای شب شعر که توی میدان رسالت احسان پرسا را دیدم و بد هم نشد که من یک جفت گوش مفت گیر آوردم برای شعر خواندن و نقد شدن تا این یک ساعت مانده به شب شعر هم بگذرد. که گذشت و خوب هم گذشت. بعد هم طبق معمول شب شعری که حاشیه هایش دلنشین تر از خود مراسم بود و حضور سراج با صدای دلنشین اش و علی دهکردی که ربطش به شب شعر را نفهمیدم و علی معلم و عبدالجبار کاکایی و غیره و ذالک هم هیچ توفیری در اصل ماجرا پیش نیاورد! به قول تبسم شب شعر فقط شب شعر بچه های وبلاگی و شعر هم نه شعار! 

 

فاز دو:

نیمه شب بعد از شب شعر پا به پای نگار کوچولو و بهار ِ نازنین تبسم توی پارک دویدن و بازی کردن هم لطف زیادی داشت. همانقدر که برای سورپریز کردن بچه ها نیمه های شب شعر با راضیه و مریم تا سفره خانه رفتن و خیط شدن و دست از پا دراز تر برگشتن!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱۱:۳٩ ‎ب.ظ روز جمعه ۳ شهریور ۱۳۸٥
+