برای تو که بودنت بهترین بهانه ی بهتر بودن است

اول: تازگی ها فهمیده ام هوای گوتنبرگ برای شاعرها هوای خوبی است! ابرها انگار روی سر آدم نشسته اند.  قدم زدن توی نمناکی بعد از باران بین قطره هایی که نه مه هستند نه باران و بازی واژه ها و ترنم  ها، خاطره ی خوب هفته ی گذشته بود. یعنی که الهه شعر دوباره به من بازگشته!

دوم:   این غزل بعد از نمی دانم چند وقت سکوت، هدیه ی اولین روز مرد برای تو که مرد زندگی منی و به بهانه ی نهمین ماهگرد بودن من با تو. تو که سرشارم کرده ای از عشق و شور،  و آرامش جاری این روزهای منی تا همیشه...

 

ستاره ای شده ام  غرق  آسمان دلت
که راه عشق کشاندم به کهکشان دلت
پریده ام همه ی انتظار عالم را
به سمت روشن آرام آشیان دلت
مرا به سفره ای از شعر و شور مهمان کن
هزار قصه بگو با من از زبان دلت
تمام خستگی ام را به دست جاده بده
مرا همیشه نگه دار در امان دلت
مرا که ماهی تُنگ بلور عشق تو ام
سپرده هستی خود را به بیکران دلت

تو در منی و من از تو که صبح روز ازل
خدا به پیکر خاکم دمیده جان دلت
رهاتر از تو من و بی نشان تر از من، تو
دو قطب حادثه سازیم در جهان دلت
مسافر همه ی عصرهای تاریخ ایم
 رسیده ایم به یک نقطه ... در زمان دلت

تیرماه ۸٧ گوتنبرگ

چهارم- یک: غزل هدیه است اما نقدش را شما به من هدیه کنید!

پنجم- یک : دارم می آیم ایران. همین دوشنبه. هیجان دارم و مشتاقم. تشنه ام  برای خواندن کتاب های فارسی. به من اسم چند تا کتاب بدهید که بخرم. بیاورم با خودم اینجا و بخوانم. تشنه ام... به من اسم کتابی بدهید که نوشیدنی باشد...

(شنیده ام بعضی از دوستان هم کتاب شعر تازه چاپ کرده اند! کسی اعتراف می کند؟!

پنجم: می دونم کی الان بیشتر از همه عصبانیه! اما کامنت دونی خاک خوردم رو به حرمت این غزلم باز کردم!!!! به قول زری"غزلی، عاشقانه ای، حرفی..."

ششم: الان متوجه شدم تنها موجود زنده ای هستم (البته به جز گل های اتاقم!) که توی کریدور گروه نشستم و دارم کار می کنم. بقیه اعضا همه رفتن تعطیلات. هیجان انگیره نه؟!!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱۱:۱٠ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ٢٦ تیر ۱۳۸٧
+

اخذ حال!

چی میشه اگر که آدم با کلی انرژی و شادی و بعد از یه پیاده روی توی هوای شرجی و حرف زدن تلفنی با مامان و باباش و شنیدن خبرای خوش در مورد مقدمات عروسی و چیزای خوب دیگه بیاد توی اتاق کارش و همکارش بپره و بگه دیشب یه مستند در مورد کشورتون توی تلویزیون گذاشتن و اونو آماده توی اینترنت پیدا کرده باشه که نشونت بده و ببینی در مورد چند همسریه!؟

اخذ حال به این میگین. البته من سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و گفتم آنا جان من کلی کار دارم ترجیح می دم کار کنم! ای کوفت بگیرن این رسانه ها. مثل این می مونه که تو توی خونه هزارتا مشکل داشته باشی و نخوای غریبه ها و خاله و عمت بدونن که چی به چیه حتی وقتی خودت ناراضی هستی از شرایط... حس عجیبیه.

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:٢٢ ‎ب.ظ روز جمعه ٢۱ تیر ۱۳۸٧
+

فقط پنج دقیقه!

فقط پنج دقیقه به خودم وقت دادم که در ساعت کاریُ، اون هم بعد از سه روز دوری از کتاب و مقاله و کار و همه چیز بیام اینجا یه چیزهایی بنویسم. سخته ولی می تونم!

- دیروز خوب بود. خیلی خوب. خرید سوغاتی و با هم بودن و خنده و همفکری و... اما الان کمی گیجم.

- من خوابم می آید! مدت زیادی است که شب هاخوب نمی خوابم. هرچه در بیداری از فکر می گریزم شب ها فکرها دست از سرم بر نمی دارند. خیلی شب ها می شود که با خنده می خوابم و با گریه بیدار! دارو داردـ!!!!

- به عشق ام افتخار می کنم. لبریزم از بودنش.

می گویم: خدا تو رو برای من آفریده بوده!

با شکایت می گوید: ولی من که از تو بزرگترم!

می گویم: به روز ازل اعتقاد داری؟

....

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱:٢۸ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ۱۸ تیر ۱۳۸٧
+

روزهای زندگی- یک روز مفید!

دیروز گیج بودم. یک عالمه ناله و زنجموره از نوع پریایی اش داشتم که عشق ام با صبوری تمام همه اش را شنید و بعد هم ساعتی با هم بحث کردیم در مورد فکر های من و ریشه یابی کردیم و صدایمان را در حال بحث ضبط کردیم که بعدن هم خاطره باشد هم سند!

* * *

صبح بیدار که شدم باز وقتی به زور از رختخواب بیرون آمدم و ساعت را دیدم از خودم شاکی شدم. انگار نه انگار همه ی آن حرف های دیروز را من زده بودم. انگار نه انگار من همان بودم که با دیدن سخنرانی یک دکتر ایرانی توی ناسا از این رو به آن رو شده بودم و از زمین و زمان و  طبق معمول همیشه  بیشتر از همه از خودم شاکی که چرا توی دانشگاه وقتم را هدر می دهم چرا دیر می روم و زود می آیم و چرا این همه وقتم را پای اینترنت و چت و تلفن صرف می کنم و  تمرکز ساعت های کاری ام را به باد هوا می فرستم! و چرا اتاق ام سرد است و من هی مجبورم تند تند بروم گلاب به رویتان دستشویی و غیره و غیره!

ناراحت و آشفته لقمه ی نان و پنیر و سبزی ام را گرفتم توی دست و آمدم که بروم و عشق از همه چیز بی خبرام مبهوت این تغییر ناگهانی حال من مثل هر روز صبح که عاشقانه و پر از بوسه و بغل از هم جدا می شدیم آمد دم در و من عجول بوسیدمش و در جواب اش که گفت چرا اینطوری گفتم ناراحت ام از اینکه هر روز دوباره تکرار می شه و منظورم سهل انگاری ها در مورد کار بود و دیر بیدار شدن و صبح مدت زیادی را صرف صبحانه خوردن کردن و دیر رسیدن به دانشگاه و همه ی پیادمدهایش!

*‌ * *

وقتی رسیدم مصمم بودم که امروز را به جبران همه ی روزهای تلف شده ی قبل خوب کار کنم. اولین کاری که کردم این بود که رفتم و از کمد لوازم التحریر توی راهرو یک برگه فسفری رنگ آوردم و شکل دایره بریدم و رویش دو تا برچسب زدم و چسبادندمش کنار مانیتور به پایه ای چراغ مطالعه که

   & No GMAIL plz

No Messenger plz

 بعد هم آیکون هرچی مسنجر و اسکایپ و برنامه های حواس پرت کن دیگر بود از جلو چشمم پاک کردم و مو بایل ام را سایلنت کردم و مشغول مطالعه شدم.

...

مطالعه ام خیلی مفید بود و به اندازه یک ماه پیشرفت داشتم نه اینکه معجزه کرده باشم برای اینکه اینقدر این یک ماه بیخود و بی تمرکز کار کرده بودم که حاصلی نداشت. اولف که آمد حرف زدم و چند تا سوال اساسی ازش پرسیدم که مجبور شد یک برنامه حسابی و مرتب برای چند مدت آینده ام بریزد. این را هم مدیون عشق ام هستم که دیشب گفت خودت را بگذار جای کسی که می خواهد ارزیابی ات کند و ببین چه می پرسی از خودت...

بعد از نهار هم چند تا عکس پرینت گرفتم مناسب کسانی که با کامپیوتر کار می کنند که می گفت چطور باید پشت کامپیوتر نشست که خسته نشد و صندلی و میز چه اندازه و تنظیمی داشته باشد و چسباندمش روی دیوار راهرو کنار در اتاق ام.

ناگفته نماند که تمام روز کاپشن تنم بود و هرکی مرا می دید می خندید ولی خوب شد که دیگر سرمای اتاق اثری بر من و دستگاه گوارش ام نداشت و میانگین دست به آبم به شدت نزول کرد!

بعد از ظهر وقتی دیدم همچنان مفید دارم مطالعه می کنم به عشق ام میل زدم که دیر می آیم و کلی قربان صدقه اش رفتم که امروز بد بودم و جواب تلفن هایش را هم نداده بودم چون نشنیده بودم و نمی خواستم هم که با این موبایل لعنتی حرف بزنم که هر وقت حرف می زنم سرم گیج می شود و دلیلش چه هست نمی دانم. عصر هم برای رفع خستگی چند تا پرینت گرفتم از عکس های مربوط به تبلیغ گروه و چسباندم پشت در ورودی راهرو و درهای دور و بر که یک کم محیط را از این خشکی در آورده باشم. استادم امروز کلی به من افتخار کرد که با چند تا از ادم های سرشناس زمینه کاری ام ارتباط برقرار کرده ام و مدام سوال می پرسم ازشان و جواب می گیرم. ساعت ٨ که کارم را با خواندن یک مقاله دیگر تمام کردم و می آمدم خانه، در حال پرواز بودم. من روزهایی که بیشتر و مفیدتر کار می کنم انرژی ام بیشتر می شود برای باقی روز هم. اگر نه... خسته می شوم و خمود.

شکر که روزم اینچنین بود و حسن ختام روز کاری ام هم آغوش و بوسه ی عشق ام بود که روزدتر از من رسیده بود خانه و انتظارم را می کشید بدون گلایه از دوری های امروزم و بی پاسخی ها... که خودش می داند با چه جانور عجیبی طرف شده !!!!

* *‌ *

پ.ن: یکی از راه هایی که همیشه مرا کمک می کند به تمرکز روی کارمُ ساعت زنی بوده! یک برگه می گذارم جلویم و هربار مشغول مطالعه می شوم زمان شروع اش را می نویسم. وقتی تمرکزم به هم می خورد و می روم سراغ کارهای بی ربط هم همینطور. می توانم ساعت های مفید در روزم را محاسبه کنم و هی که می گذرد حریص تر می شوم برای بالاتر رفتن میزان ساعت های مفید انگار با خودم مسابقه گذاشته باشم.

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:۱۸ ‎ق.ظ روز جمعه ۱٤ تیر ۱۳۸٧
+

روزهای زندگی- با تو که هستم چنین آرام

عصر یکشنبه است- بخوانید جمعه- آرامم. دارم میوه ها را می شویم که توی یخچال بگذارم. همه ی امروز را در حال خرید هفتگی بودیم و از این سوی شهر به آن سو رفتن. خسته ام اما دلخوش . صدای شاملو توی گوشم می رقصد. کلمات لورکا. گاهی سرد و گاهی شیرین. موج در موج. صدای شاملو را همیشه دوست داشته ام ولی چه تلخ است همیشه و همیشه اما ستبر.

عصر یکشنبه است. میوه ها را شسته ام. دارم  گاز را تمیز می کنم. آرامم. دلخوشم از بودن. شعر دوباره به سمتم بال کشیده. دو روزی است غزل می خوانم. بلند بلند که تو بشنوی. گاهی سر در آغوش تو. گاهی کنارت. گفته بودم  برایم صدای شاملو را پیدا کنی. دلم سکوت می خواست و پرواز کلمات در ذهن ام.

عصر یکشنبه است. صدای شاملو و جاروبرقی در هم آمیخته. آرامی و چشم هایت مثل همیشه مهربان. داری خانه کوچکمان را جارو می کشی. نگاهت می کنم. چقدر بیشتر از قبل دوستت دارم. درست همان که گفتی : حس می کنم جزئی از وجودم شده ای چنان که من جزئی از تو...

"خیالت لحظه ای آرامم نمی گذارد. مثل درختی که به سوی تو قد می کشد همه ی وجودم دستی شده است و همه ی دستم خواهشی. خواهش تو.- تو را خواستن و تو را طلب کردن: الهام آفرین، کلام آفرین و شادی آفرین"

بخشی از نامه احمد شاملو به آیدا که اینجا  پیدا کردم. و چه خوش ملودی بود برای روح رقصان این روزهایم...

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:۱٩ ‎ق.ظ روز دوشنبه ۱٠ تیر ۱۳۸٧
+

برای عشق زمینی و آسمانی ام که تویی...

خیلی وقت ها هوس می کنم برایت شعر بخوانمُ، بنویسم روی کاغذی بدهم دستت، یا روی کارت تبریک های هجدهم هر ماه...اما عاشقانه ای که عاشقانه باشد نمی یابم!

شعرهای خودم را زیر و رو می کنم از صدها نوشته انگشت شمار دارم شعر عاشقانه ای که کلمات تلخ نداشته باشد!. دلم می خواهد دفتری برای شعرهای بهاری داشته باشم فقط بهاری... مثل بهار بودن من و تو باهم.

امروز می گشتم. هوس کرده بودم و وبلاگ های قدیمی و جدید دوستان را می گشتم. این شعر شیرین را تازه دیدم. نه به شیرینی خنده ها و بوسه هایت اما...

ای که هوای منی بی تو نفس ادعاست

ذکر کمالات تو تذکرﺓ الاولیست

مثنوی معنوی ست قصه ی ما که در آن

آخر هر ماجرا اول یک ماجراست

در صف قند و شکر زندگی ام تلخ شد

قند من افتاده است پس صف بوسه کجاست

بوسه ی گرمی بده تا لبم اذعان کند

بین دو قطب رخت خط لبت استواست

باز هم افتاده در پیچ و خم قامتت

شکر خدا که دلم گمشده در راه راست

ای نه چنین نه چنان در دل من همچنان

عشق زمینی بمان عشق هوایی هواست

غلامرضا طریقی

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٢:۱۳ ‎ب.ظ روز جمعه ٧ تیر ۱۳۸٧
+

بارون که میاد...

بر عکس همه که می گن بده...من یه حس خوبی دارم وقتی بارون میاد. مخصوصن وقتی که توی خونه گرم و نرم نشستم و خیس نمیشم. فقط صدای شر شر بارون می یاد از پشت پنجره. بوی بارون میاد از درز پنجره که یه کم بازه... وقتی خونه هواش تازه میشه و نفس کشیدن پر تازگی می کنه ادمو... حالا حتی اگر همه اینا توی تابستون باشه که دلت می خواد آفتاب بزنه و بری بیرون! فکر می کنم اولین چیزی که ایرانی ها توی سوید یاد می گیرن، قدر لحظه ها رو دونستنه... اگر آفتاب در اومد باید همون لحظه و همون روز قدرشو بدونی و ازش استفاده کنی. معلوم نیست فردا ابریه یا بارونه یا بازم اُفتاب. همه می گن تابستون امسال جز تابستونای گرم اینجاس... کلی آفتاب پشت سر هم داشتیم. ولی چه آفتابی. نمی دونم چه زاوایه تابشی داره که اینطوری پدر پوست رو در میاره! الکی نیست اینا همشون کک مک داره پوستشون!

دیگه اینکه روز مادر رو اینجا حس نمیشه کرد.  دوست داشتم حس روزهای مادر رو....و اینکه خیلی زشته ادم این روز رو چون تقویم ایرانی نداره یادش بره... خیلییییی بده!!!

قراره به زودی از سبدم اینجا بنویسم! لان کلی درس دارم... بارون که میاد نمی تونم جلو نوشتنم رو بگیرم. گفتم چند خطی بنویسم عقده ای نشم!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۳:٤٧ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٦ تیر ۱۳۸٧
+

روزهای زندگی- مقاله ی روز!

پیش نوشت: به علت ساختار استثنایی این مقاله برای فهمیدن آن قسمت تقدیر و تشکر را قبل از تحیل و نتیجه گیری بخوانید!
 
مقدمه:
یادته اون شب که من غصه دار بودم و اومدیم خونه من نشستم پای کامپیوتر؟ دلیل داشتم خوب! می خواستم اون کار بانکی رو تموم کنم حتمن.
تحلیل و بررسی:
اگر من لپ تاپم رو نمی بستم یا اگر تو لپ تاپت رو نمی بستی در هر صورت می افتادیم توی یه حلقه! من هی زیر چشمی تو رو نیگا می کردم که جدی و با ابروهای درهم به مانیتور خیره شدی و هی خودم بیشتر به مانیتور خیره می شدم! تو هم هی منو نیگا می کردی که جدی و با ابروهای در هم به مانیتور خیره شدم و هی بیشتر به مانیتور خیره می شدی! فضا همچنان سنگین می موند و ما با دلی مملو از غصه می رفتیم توی رختخواب و از اون جا که تو اونقدر مهربونی که نمیذاری من غمگون بخوابم، اگر موفق می شدی و اصرارهات نتیجه می داد، منو به حرف می کشیدی و بعد از یک ساعتی حرف زدن حال جفتمون خوب می شد و می خوابیدیم.  و در عمل چند ساعت قبل از خواب، با هجم سنگینی از کدورت انباشته شده و می سوخت یعنی هدر می رفت! علاوه بر آن چند ساعتی خواب ناز به تاخیر می افتاد و احیانن هم همراه می شد با خواب صبح و دیر رسیدن به دانشگاه.
 و اگر هم اصرارهات نتیجه نمی داد- طبق آمارهای موجود این مورد بسیار نادره و در این مدت تنها یک بار اتفاق افتاده اون هم دلیلش این بوده که من اشتباهی فکر کرده بودم کمتر با هم در مورد مشکلات حرف بزنیم بهتره!- با دلی مملو از غم می خوابیدیم، شب خوابای عجیب غریب و غمگون تر می دیدیم. و این هم خودش دو حالت داشت یا تا صبح خواب می دیدیم و صبح خسته و غم آلوده بیدار می شدیم یا نصفه شب من ناله می کردم و هر دو بیدار می شدیم و حرف می زدیم و etc . برای اطلاعات بیشتر رجوع کنید به ذهن شلوغ پلوغ من یا تجربه های شخصی خودتون!
نتیجه گیری:
حرف زدن ها و تحلیل هامون نتیجه اش همیشه مثبت بوده و در مجموع ما خیلی با حالیم!
تقدیر و تشکر:
اول از تو تشکرمی کنم که یه مدت صبر کردی و نشستی که من حالم خوب بشه!
دوم از خودم که حتی وقتی دیدم تو رفتی و لپ تاپت رو آوردی، کارم تموم که شد لپ تاپم رو بستم و رفتم خودم رو با مرتب کردن انباری مشغول کردم!
سوم بازم از تو که وقتی دیدی من لپ تاپم رو بستم و رفتم، تو هم اومدی توی انباری و کمکم کردی!
چهارم از خودم که یه پیشنهادایی می دم که رابطمون قشنگ تر بشه! مثل استفاده کمتر از کامپیوتر و انجام بیشتر کارای طبیعی شبیه کتاب خوندن و پیک نیک و اینا!
پنجم از تو که همیشه همراه منی و پیشنهادای منو قبول می کنی و تشویق ام می کنی و به من افتخار می کنی!
ششم از ما که تصمیم ها و فکرامون رو عملی می کنیم!
منابع:
زندگی مشترک من و عشق ام! ذهن شلوغ پلوغ و تحلیل گر من!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٠:٤٥ ‎ب.ظ روز جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸٧
+

دیروز روز خوبی بود!

دیروز روز خوبی بود. به خاطر تمام شدن سال تحصیلی، دانشکده مهمانی تابستانی داشت. می خواستم نروم. از صبح مانده بودم خانه که مقاله هایم را بخوانم تا برای جلسه ی تحقیقاتی روز چهارشنبه آماده باشم. قرار است من و اولف برویم شُوده(skövde). دو تا از همکارهای ما در پروژه آنجا هستند. ماری که مثل من دانشجوی دکتراست اما درسش به زودی تمام می شود و یوران که استاد ماری است و مدیر پروژه ی ما. یک بار به اولف پیشنهاد دادم که علاوه بر جلسات دو هفتگی پروژه، جلسات تحقیقاتی هم داشته باشیم. که اگر کسی مقاله جالبی خوانده یا موضوع جالبی نه لزومن مرتبط با پروژه در ذهن دارد آن را با هم بحث کنیم. همین شد که حالا دو هفته یک بار یا ما میرویم skövde  یا یوران و ماری می آیند گوتنبرگ. فاصله دو شهر زیاد نیست. با قطار پر سرعت می شود چیزی حدود یک ساعت و نیم. مسیر هم خیلی دلچسب است اگر من توی قطار سر گیجه نگیرم!

مانده بودم خانه... باران هم می آمد و هی قطع می شد. کشک بادمجان برای نهار درست کرده بودم. عشق ام کار داشت و زنگ زد که چون با استادش قرار دارد نمی تواند برای نهار بیاید خانه. معمولن اگر من خانه باشم نهار را با هم می خوریم چون خانه ما تقریبن توی دانشگاه است! البته برای من که فرقی نمی کند چون اتاق من در سایت لیندهلمن است نه اینجا - johanebeg.

بالاخره تصمیم گرفتم بروم. فقط به وسوسه ی شنیدن سخنرانی روز که اسمش بود Think you very much   و به نظرم چیز جالبی می آمد. گفتم بعد از سخنرانی بر می گردم خانه. وقتی رسیدم لیندهلمن، آنا و فنگ هم آماده شده بودند برای رفتن من هم همراهشان شدم. سخنرانی خیلی بیشتر از آنچه فکر می کردم جالب و مفید بود.  و من هم ماندنی شدم تا شب. 

بعد از سخنرانی، نوبت فعالیت گروهی بود در فضای آزاد که خیلی هیجان انگیز و بامزه بود. هر گروه شامل دو استاد و چند دانشجو بود و یک برگه راهنما داشتیم برای پیدا کردن سوال ها توی فضای آزاد! جای اولین سوال روی نقشه مشخص شده بود و هر سوال رد سوال بعدی را داشت که پیدایش کنیم! سوال ها روی مجسمه های اطراف دانشگاه، روی تابلوها، دیوارها و جاهای مختلف دیگر چسبانده شده بود.

 هر برگه سوال شامل یک سوال چهار جوابی بود در مورد همه چیز! از کامپیوتر گرفته تا موسیقی و ضرب المثل. علاوه بر این، سوال دیگری بود که دو جواب داشت. مثلن نوشته بود کسی که جایزه ی نوبل گرفته. جواب اول باید نام کسی باشد که هر گروه فکر می کند اکثر گروه ها او را انتخاب می کنند و جواب دوم نام کسی که هر گروه فکر می کند هیج کس دیگر او را انتخاب نمی کند. گروه ما برای این سوال نوشت: انیشتین و شیرین عبادی! و چون من مطمین بودم ایرانی دیگری توی هیج کدام از گروه ها نیست شک نبود که امتیاز این قسمت را از شیرین عبادی میگیریم!!! برای پیدا کردن  و جواب دادن به همه سوال ها نزدیک سه ساعت پیاده روی می کردیم! و هدف همین هم بود. ورزش و آشنایی با مناطق اطراف دانشگاه که خیلی اوقات آدم نسبت به آن بی توجه است مخصوصن وقتی صبح خواب آلوده می رود سر کار!

علاوه بر جواب دادن به سوال ها هر گروه باید یک شعر، یک نمایش و یا یک آهنگ برای بعد از شام آماده و اجرا می کرد. موضوع ها هم از قبل مشخص شده بود و سه انتخاب داشتیم: روز بارانی و سرگرم کردن اعضای خانواده! مسابقه فوتبال سوید و روسیه که همین امشب یا فردا هست -جام ملت های اروپا-  و یکی هم تعطیلات وقتی نمی شود مسافرت رفت!!!

بعد از شام و اعلام نتابج گروه ما کاپ رو برد!

محل برگزاری مهمانی و مسابقه! چالمرز- لیند هلمن!

پی نوشت: ممنونم از دوستایی که ای میل میزنن بهم. خوشحالم که حرفام برای بعضی ها جالب و مفید بوده. اینجوری بیشتر انرژی میگیرم برای نوشتن.

پی نوشت دوم: اینجا رو سر بزنید. من که کلی خوشم اومد!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۳:۳٢ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢۸ خرداد ۱۳۸٧
+

باز باران...

پیش نوشت اول: داره بارون میاد.تند و وحشی. حس خوبی دارم.  زیر چتر بودن تو، همیشه امن ام...

 

پیش نوشت دوم: خیلی وقتا که با عشق ام می ریم بیرون می خوایم این ترانه رو زمزمه کنیم و یادمون نمیاد. امروز رفتم پیداش کردم. می خوام حفظش کنم.

 

باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.

من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.

یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.

بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.

برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.

سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.

می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.

می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی

هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.

این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.”

اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.

روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.

بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛

“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.”

*مجد الدین میرفخرایی*

پس نوشت: مهمونی برگزار شد. خوب و خوش. من خیلی چیزا فهمیدم! میگن مشت نمونه خرواره... اینجا هم حس کردم خانم ها خیلی بهتر از آقایون می تونن یه همچین مجلسی رو برنامه ریزی کنن و کارا رو روبراه کنن. فقط خرید به عهده اولف و استفان بود که دسته گلی بود کاشته شده!!! فنگ و ایوا مجبور شدن دوباره برن خرید!

غذای ایتالیایی توماسو رو دوست داشتم. ساده و خوشمزه. ترکیب سس مایونز و یه سس دیگه با تن ماهی که توی گوجه های خالی شده ریخته شده بود. به قول خودش ساده، مقوی و تازه!

و اینکه...

اولین مزایده ی خانه هم خاطره خوش بود هم خاطره ی بد... حیفه که فقط توی یه پس نوشت بنویسمش. پس تا بعد.

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٢:۱٢ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٢٧ خرداد ۱۳۸٧
+