بارون که میاد...

بر عکس همه که می گن بده...من یه حس خوبی دارم وقتی بارون میاد. مخصوصن وقتی که توی خونه گرم و نرم نشستم و خیس نمیشم. فقط صدای شر شر بارون می یاد از پشت پنجره. بوی بارون میاد از درز پنجره که یه کم بازه... وقتی خونه هواش تازه میشه و نفس کشیدن پر تازگی می کنه ادمو... حالا حتی اگر همه اینا توی تابستون باشه که دلت می خواد آفتاب بزنه و بری بیرون! فکر می کنم اولین چیزی که ایرانی ها توی سوید یاد می گیرن، قدر لحظه ها رو دونستنه... اگر آفتاب در اومد باید همون لحظه و همون روز قدرشو بدونی و ازش استفاده کنی. معلوم نیست فردا ابریه یا بارونه یا بازم اُفتاب. همه می گن تابستون امسال جز تابستونای گرم اینجاس... کلی آفتاب پشت سر هم داشتیم. ولی چه آفتابی. نمی دونم چه زاوایه تابشی داره که اینطوری پدر پوست رو در میاره! الکی نیست اینا همشون کک مک داره پوستشون!

دیگه اینکه روز مادر رو اینجا حس نمیشه کرد.  دوست داشتم حس روزهای مادر رو....و اینکه خیلی زشته ادم این روز رو چون تقویم ایرانی نداره یادش بره... خیلییییی بده!!!

قراره به زودی از سبدم اینجا بنویسم! لان کلی درس دارم... بارون که میاد نمی تونم جلو نوشتنم رو بگیرم. گفتم چند خطی بنویسم عقده ای نشم!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۳:٤٧ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٦ تیر ۱۳۸٧
+