یادم هست اینجا پنج شنبه ها به روز می شد مرتب. نمی دانم هنوز چقدر توان و اراده در من هست برای منظم نوشتن.
دیشب اولین شبی بود که بعد از یک ماه و اندی شریک بودن در لحظه ها با دوستان و غیر دوستان! در خانه ی کوچک و دوست داشتنی خودم گذشت. هرچند لحظه لحظه ی این یک ماه نیز ارزش مکتوب شدن دارد. تک اتاق ام در خانه ی زهره خانم که سرآغاز یک دنیا خاطره شد برایم و یک هفته آوارگی به معنای پر از هیجانش! که در خانه ی دوستان تازه یافته ام سوگل و توحید و خانه ی نقلی محسن گذشت تا برسم به این لحظه یعنی
ساعت پنج و سی و هشت دقیقه ی صبح
پنج شنبه هفتم دسامبر دو هزار و هفت!
ایران که بودم، بعد از برگشتم از سوئد و نتیجه ی مثبت مصاحبه، همینطور دو را دور و از طریق این اعجوبه ی عصر جدید یعنی اینترنت همینطور که خیلی از شما را وارد زندگی ام کردم و وارد زندگی تان شدم! چند دوست ایرانی ماه پیدا کردم که در پروسه ی ملال آور یافتن سرپناه یاری ام می کردند! تا اینکه به واسطه ی سارای گلم معرفی شدم به زهره خانم که می خواست یکی از اتاق های خانه اش را اجاره بدهد به یکی که چه بهتر این یکی یک دختر سربراه ایرانی باشد مثل من!!! شب اول که رسیدم به کمک محسن خانه ی موقت ندیده ام را پیدا کردم و زهره خانم را که وقتی دیدمش خیالم راحت شد که نه بیشتر از من اما به اندازه خودم می تواند بی آزار باشد!
اتاقم تقریبن بزرگ بود یا یک تخت دو نفره و کمد و میز توالت و کاناپه. همان شب اول همه ی اسبابم را ریختم بیرون و سر و شکلی به اتاق دادم و خیالم راحت شد که می توانم بخوابم، ارام و آسوده زیر لحاف نو و خوشگلم که از ایران آورده بودم. هنوز از راه نرسیده تزئینات سنتی را هم به راه کردم که شاید بعدها همتی بود و عکسش را توی سایت دیدید.
ادامه داستان برای بعد .... برم گزارشم رو که قراره امروز بدم به استاد کامل کنم!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٠:٥٠ ‎ق.ظ روز جمعه ۱٦ آذر ۱۳۸٦
+

به لطف شما و عذاب وجدان من

سلام به روی ماه دوستان بامرام و بی مرام!
من این چند خط را به خاطر رهایی از وجدان درد اینجا می نگارم
ملالی نیست جز دوری شما
امشب جای همه خالی با چند تن از رفقای تازه یافته رفته بودیم کنسرت سیما بینا که خوب بود اما آنطوری که می خواستم حس و حال به من نداد
جریان این برف زمستانی را هم آنقدر جدی بگیرید که باریدن برف در شیراز را آن هم سالی یک بار اگر درجه حرارت و باران یاری کند
این روزها نوسان شدیدی هست در دما گاهی باران هست و گاهی مه و هوا اکثر اوقات دل انگیز
من دوباره دارم نقل مکان می کنم یک فلت دانشجویی گیر آورده ام به یاری دوستان نزدیک دانشگاه که در واقع جز خوابگاه های دانشجویی هست. نقلی و تو دل برو با یک چشم انداز محشر. اما اگر خدا یاری کند قرارداد دو ماهه ام را باید تمدید کنم که دیگر نیازی به جابجایی دوباره نباشد
اینجا حال و هوای شهر کریسمسی شده درست مثل اسفند خودمان و بوی عید. تزئینات و درخت های کریسمس و شمع و خرید و شلوغی مغازه ها و حراج
خوب
خوب شد آقای ایکس؟ خوب شد خانم ایگرگ؟
از شر متن قبلی رها شدید نه؟
من هم دستی بردم به کی بورد!
چقدر نوشتنی دارم و شنیدنی که باید سر فرصت بنویسم و بگویم!
رخصت تا بعد

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٥:۳٥ ‎ق.ظ روز یکشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸٦
+