برف که می بارد...

 اولین برف زمستانی( یا پاییزی؟!) دارد توی هوا می رقصد.

هفته ی خوبی را شروع کرده ام هرچند شروعش دیگر شنبه نیست و آخرش جمعه

برف که می بارد  حس مي کنم هنوز شاعرم!

پ.ن: راضیه نوشته «خوش باش.بادت باشه وظیفه داری جای همه ی ما خوش بگذرونی و موفق شی» واسه همین چیزاس که خیلی دوسش دارم.

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۳:۱۸ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٢ آبان ۱۳۸٦
+

اولين روز کاری من!

من احساس شگفت انگیزی دارم. این موج شادی درونم را کاش می شد همه جا روانه کنم. توی دل همه ی آنها که با تمام وجودم دوستشان دارم... اما به قول راز؛ شادی به خودی خود جریانش را پیدا می کند.

صبح با کرگدن چت کردم و خیلی هم لذت بخش بود خوب حق داشت که بگوید تو راستی راستی اینقدر خوبی? مدت ها گذشته از آن قرارهای امامزاده پونک من هم پوست انداخته ام. همین است که قدر زندگی ام را می دانم. با تمام وجودم لذت می برم وقتی اطرافیانم هم این تغییر را حس می کنند مثل راضیه که چند ماه پیش بعد از مدت ها بی خبری صدایم را شنید وحرف هایم را و گفت چه خوب عوض شده ای. اما من اسم این ها را تغییر نمی گذارم می گویم رشد. دارم رشد می کنم و خدا را شکر که رو به کمالم.

امروز اولین روز رسمی کار و درس من است. الان هم دارم از توی اتاق کارم با وجدان نداشته ام به روز می کنم! چون اینقدر لبریز بودم که باید می نوشتم

من برای همه آرزوی همچنین لحظه هایی را دارم. لحظه های خوشبختی و شکر.

پ.ن: به یاد خیلی ها هستم لحظه به لحظه. مادر و پدرم و خوبی های بیدریغشان و چرخه زندگی که نمی گویم تلخ چون یاد گرفته ام شیرینی هایش را به آغوش بکشم. برادرانم که امیدم به بالیدنشان هست. سارای خوبم که همیشه تکیه گاهم بود و دلم برای صدایش تنگ شده. راضیه که به من لذت بردن و شاد بودن را یاد می داد و حالا هم همیشه توی لحظه های شاد یادش با من هست. محسن که هنوز هم یادش هست من آبجی واقعی اش هستم و خواهم بود علیرغم همه ی فاصله ها. مریم گلم که محسن ام را خوشبخت کرد. مونا که تلنگری بود توی زندگی ام و راه با وجودش روشن شد و من همیشه خوشبختی اش را خواسته ام و امیدش را می خواهم و می دانم که به هرچه می خواهد می رسد به زودی و مریم کوچولوی شیطون خودم با همه ی بازیگوشی هایش که حرصم می دهد. بجنب دختر!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٤:٠٧ ‎ب.ظ روز دوشنبه ۱٤ آبان ۱۳۸٦
+

چيزی شبيه خاطره

من فکر می کردم وقتی برسم اینجا مشتاقم برای نوشتن یعنی تمام انرژی و شاعرانگی ام را/ اگر چیزی ازش باقی مانده باشد / گذاشته بودم برای اینجا ولی نشد! یعنی به هر دلیل دستم هنوز هم به نوشتن نمی رود برای نوشتن بی حوصله ام و برای زندگی را نوشیدن سرشار

به هرحال همین چند خطی را هم که می نویسم تقدیم می کنم به راضیه محسن مریم فرهاد مینو مرتضی آزاده حسین و عباس به خاطر شب خاطره انگیز و فراموش نشدنی چهارم آبان

دیروز بالاخره اتاق کارم را تحویل گرفتم. چیزی که تمام مدت برایم قابل توجه بود این بود که اینجا هدف انجام شدن کار است حتی اگر به خاطرش یک استاد مجبور باشد کارتن های سنگین گوشه اتاق را جابجا کند که جا برای دانشجوی تازه واردش باز شود و میزش آماده. یا با همین دانشجو توی راهروها راه بیافتد که برایش نوشت افزار تهیه کند یا برود توی آشپزخانه دانشکده و اگر لیوان تمیزی ندید مایع ظرف شویی را بردار و خودش یک لیوان بشوید.من از روزی که آمده ام چیزی به نام آبدارچی یا مسوول خدمات ندیدم ام. اینجا همه مسوول کار خودشان هستند. روز اولی که امدم برای کافی برک وبعد از خوردن قهوه لیوانم را روی میز گذاشتم استادم گفت باید لیوان را بگذاری توی دستگاه ظرفشویی و من لذت می برم از اینکه می بینم اینجا همکاری واقعی بین همه هست و خبری نیست از القاب و رده و رئیس و مرئوس بازی

 احساس آرامش دارم. خبری از شلوغی و بی نظمی ناتمام تهران نیست. و همه جیز برایم تازگی دارد

علاوه بر آن خبری هم نیست از پریای شاعر دست به قلم که گوشه گوشه زندگی اش را روان و ادیبانه می نوشت و لازم نبود مثل الان هی خودش را هل بدهد که برسد به آخر متن و نرسد!!!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۳:٠۸ ‎ب.ظ روز شنبه ۱٢ آبان ۱۳۸٦
+

آنجا که بايد

من به سلامتی رسیدم به گوتنبرگ!

با حزئیات بر می گردم

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:٢٩ ‎ق.ظ روز چهارشنبه ٩ آبان ۱۳۸٦
+