چيزی شبيه خاطره

من فکر می کردم وقتی برسم اینجا مشتاقم برای نوشتن یعنی تمام انرژی و شاعرانگی ام را/ اگر چیزی ازش باقی مانده باشد / گذاشته بودم برای اینجا ولی نشد! یعنی به هر دلیل دستم هنوز هم به نوشتن نمی رود برای نوشتن بی حوصله ام و برای زندگی را نوشیدن سرشار

به هرحال همین چند خطی را هم که می نویسم تقدیم می کنم به راضیه محسن مریم فرهاد مینو مرتضی آزاده حسین و عباس به خاطر شب خاطره انگیز و فراموش نشدنی چهارم آبان

دیروز بالاخره اتاق کارم را تحویل گرفتم. چیزی که تمام مدت برایم قابل توجه بود این بود که اینجا هدف انجام شدن کار است حتی اگر به خاطرش یک استاد مجبور باشد کارتن های سنگین گوشه اتاق را جابجا کند که جا برای دانشجوی تازه واردش باز شود و میزش آماده. یا با همین دانشجو توی راهروها راه بیافتد که برایش نوشت افزار تهیه کند یا برود توی آشپزخانه دانشکده و اگر لیوان تمیزی ندید مایع ظرف شویی را بردار و خودش یک لیوان بشوید.من از روزی که آمده ام چیزی به نام آبدارچی یا مسوول خدمات ندیدم ام. اینجا همه مسوول کار خودشان هستند. روز اولی که امدم برای کافی برک وبعد از خوردن قهوه لیوانم را روی میز گذاشتم استادم گفت باید لیوان را بگذاری توی دستگاه ظرفشویی و من لذت می برم از اینکه می بینم اینجا همکاری واقعی بین همه هست و خبری نیست از القاب و رده و رئیس و مرئوس بازی

 احساس آرامش دارم. خبری از شلوغی و بی نظمی ناتمام تهران نیست. و همه جیز برایم تازگی دارد

علاوه بر آن خبری هم نیست از پریای شاعر دست به قلم که گوشه گوشه زندگی اش را روان و ادیبانه می نوشت و لازم نبود مثل الان هی خودش را هل بدهد که برسد به آخر متن و نرسد!!!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۳:٠۸ ‎ب.ظ روز شنبه ۱٢ آبان ۱۳۸٦
+