ماجرای من- قسمت سوم

زنگ زدم به شوخی گفتم بابا چمدان من را بفرست! تصمیم ام را گرفته بودم. همین یکی دو روز کافی بود که بفهمم شهر من اینجاست. هرچقدر هم که وسوسه ی آمریکا رفتن قوی بوده باشد.

روزهای قبل از مصاحبه کمی دلشوره داشتم. دانشگاه قزوین شروع شده بود و کلاس داشتم اما در کمتر از یک هفته به طرز باور نکردنی کار ویزا درست شد و رفتم. همه چیز هماهنگ شده بود. توی این مدت بیشتر از 20 ایمیل با اولف- استادم - رد و بدل کرده بودم. نقشه ی دانشگاه، سایت هتلی که قرار بود بمانم، برنامه ی پنج روز سفرم، بلیط و هزینه ها...همه را کامل برایم توضیح داده بودند. حس می کردم قبل از رفتنم آنجا را خوب می شناسم!

علاوه بر اطلاعاتی که  اولف می داد، خودم شروع کردم به گشتن از نقشه گوکل گرفته تا ویکی پدیا...هر چیزی در مورد گوتنبرگ و چالمرز پیدا می کردم می خواندم و می دیدم. عکس ها را پیدا می کردم و ساعت ها می نشستم نگاهشان می کردم. توی سایت دانشگاه دانشکده ها را یکی یکی چک می کردم و اگر دانشجوی ایرانی می دیدم میل می زدم و از اوضاع و احوال دانشگاه و شهر می پرسیدم. (محسن -عشقم- هم از همان دانشجوها بود! صبور باشید به آن قسمت هم می رسیم!)

* * *

دو سه ماهی می شد که فیلم راز را برای اولین بار دیده بودم. اثری که این فیلم بر من داشت بعد از کتاب تمرین نیروی حال بی نظیر بود. انگار هرچه می خواستم در مورد زندگی بدانم توی این فیلم به من گفته شده بود. کتابش را از اینترنت پیدا کردم و خواندم. توضیحات کامل تر کتاب عالی بود. لذت می بردم از دانستن این نکته ها. یادداشت می کردم. نسخه ی انگلیسی فیلم را مونا برایم فرستاد. هربار وقت گیر می آوردم فیلم را ده باره می دیدم. سعی می کردم همه چیز را رعایت کنم. ایمان را. خواستن را و دریافت را...

 به پدرم می گفتم همه ی این ها همان کلماتی است که اسلام می گوید و ما به دلیل دین ستیزی ناخودآگاهمان ردش می کنیم. ایمان. دعا و توکل... همه ی مفاهیم یکی بودند و تنها از دو زبان اما هر دو منطبق با روح و فطرت من.

 یادم می آید یک بار تصمیم گرفتم معنی فارسی قران را یک دور بخوانم. چند ماهی طول کشید گاهی کلمات آنطوری بودند که من منتظرشان بودم و گاهی بی اثر... وقتی تمام شد به خدا گفتم این چیزی نبود که من میخواستم. به من بگو چطور فکر کنم. چطور رفتار کنم چطور خوشبخت تر و شادتر از زندگی که به من بخشیدی لذت ببرم.

حس می کردم چگونه زندگی کردن را تا حد زیادی از کلمات این کتاب و این فیلم یافته بودم. هرچند هنوز هم تشنه ی دانستن ام...

* * *

همین بود که خودم را تصور می کردم که جایی دکترا را شروع کرده ام. خودم را با کوله پشتی و  پر از شور و هیجان مجسم می کردم که  در راه دانشگاهم. حتی بعد تر ها وقتی رفتن به سوئد برایم جدی تر شد یکی از عکس های سر در دانشگاه چالمرز را گذاشته بودم به عنوان عکس پس زمینه کامپیوترم و خودم را آنجا تصور می کردم. همه ی یافته هایم به واسطه این فیلم را به کار می بستم. حتی خودم را تصور کرده بودم که تا عید ازدواج کرده ام! این هم به خاطر نگرانی ناتمام مادرم بود به خاطر تنها رفتن من. اصرار داشت بعد از ازدواج بروم جایی برای درس خواندن. همان روزها هم یکی از آشنایان از شیراز تماس گرفته بود که مرا ببیند. من ولی مشتاق بودم که دکترا را زودتر شروع کنم.

بعضی وقت ها فکر کردن به خانواده ام، دوری و ازدواج کم مانده بود مرا مردد کند.  حالا که بر میگردم و تصور می کنم اگر مانده بودم به خاطر این مساله چقدر آینده ام متفاوت بود خنده ام می گیرد اما خدا را شکر می کنم که اطمینان به او مرا وا داشت که بهترین تصمیم را بگیرم.

 

  یک بار نشستم و با مادرم حرف زدم .گفتم این خط و این نشان که من برای دکترا همین امسال پذیرش می گیرم و تا عید هم  ازدواج می کنم! نمی دانستم چگونه! اما دلم روشن بود که این اتفاق ها رخ می دهد.  همین طور که توی فیلم دیده بودم: من خواسته بودم و چگونه رخ دادنش دیگر با کائنات بود نه من!

* * *

پ.ن: دو روز قبل ششمین ماهگرد آشنایی من با عشق ام بود. کسی حدس میزند چه هدیه گرفتم؟! یک نسخه از کتاب راز. نه پرینت شده نه فرمت پی دی اف! چاپ اصلی با صفحه های کاهی ضخیم که من عاشقش هستم.  حس بی نظیری داشت در دست گرفتن این کتاب. همراه کتاب یک دفترچه هم بود برای من که باز هم یادم باشد باید برای آینده برنامه ریزی کرد. باید باز هم بنویسم چه می خواهم همینطور که قبلن این کار را کردم و الان اینجا دارم خاطره هایش را برای شما می نویسم. کسی می گفت رویاهایت را فرو مگذار!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٦:٥٠ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٧ فروردین ۱۳۸٧
+

ماجرای من- قسمت دوم

همیشه درست زمانی که می خواستم نا امید شوم صدای خدا را می شنیدم. از کلمات یک کتاب. از صدای یک دوست. از تلفن یک آشنا. از یک فیلم یک منظره یک ایمیل.... می خواستم که بشنوم. مشتاق بودم و همان اندازه ناصبور. دو سال پیش وقتی کتاب های باربارا دی انجلیس را چند باره خوانده بودم و تشنه ی مفاهیم تازه تر  بودم و کامل تر به توصیه ی مونا دوست قدیمی ام که دوباره یافته بودمش در به در انقلاب را گشتم تا کتاب تمرین نیروی حال را پیدا کنم. بعدها که این کتاب را خواندم می گفتم قرآن کوچک من!

  * * *

سال ها بود از مونا بی خبر بودم. یعنی درست بعد از فارغ التحصیلی از لیسانس و آمدن من به تهران. هر از گاهی چند ایمیل فورواردی از مونا به دستم می رسید. یک روز خوشحالی و بی کاری به سرم زد و چند تا از عکس های تازه ام را برای دوستان قدیمی ام میل کردم بی هیج حرفی! مونا نامه ام را که دیده بود جواب داد و از همان ایمیل اول فهمیدیم چقدر در این سال های دوری مشترکات پیدا کرده ایم که می شود ما را از دو تا همکلاسی قدیمی تبدیل کند به دو دوست که تلفن های چند ساعته تهران یزدشان بی وقفه بود. خودسازی و مطالعات روانشناسی- عرفانی از این مشترکات بود! و همین شد که بعد از رد و  بدل کردن نام چند کتاب دستم رسید به قرآن کوچک من-تمرین نیروی حال- که نقطه ی عطفی بود در زندگی ام.

 

  یادم می آید عید پارسال بود و من به دلایلی دلتنگ و نا آرام. کتاب ده راز درباره ی زندگی را بارها خوانده بودم و کلماتش را نوشیده بودم. تمرین نیروی حال بهترین مکمل بود برای کلمات ساده اما پر اثر ده راز درباره ی زندگی...

تمرین می کردم. چندباره کتاب را می خواندم و لحظه به لحظه حرکاتم فکرهایم عکس العمل هایم را زیر نظر داشتم و این مراقبه ها بی اثر نبود. حس می کردم در این یکی دوسال به اندازه ی ده سال رشد کرده ام. بزرگ شده ام و از دنیای پر بهانه ی کودکی ام رهاتر... همین روزها بود که شعر را کنار گذاشتم عهد بستم وقتی دوباره بنویسم که کلماتم رنگ شادی بدهد تنها امید و شادی... 

کتاب نیروی حال را خودم  پیدا کردم. که نسخه ی کامل قرآن کوچک من بود اما متفاوت از آن.بعد از آن هم تا آمدنم به سوئد مطالعه هایم رنگ دیگری گرفته بود و قطع نمی شد. مونا سی دی نسخه انگلیسی کتاب ها را برایم فرستاد و ان هم لذت دیگری داشت.

پ.ن: درست از روزی که برگشتم یک دختر لهستانی الاصل متولد سوئد برای دکترا کارش را اینجا شروع کرده و هم اتاق من شده. اول فکر می کردم هم اتاقی بودن با یک نفر توی دانشگاه که ادم نیاز به تمرکز زیاد دارد چندان جالب نیست اما هم صحبتی با این دخترک برایم لذت بخش است. ساده است و خندان. اصولن اروپایی ها پیچ و خم های شخصیتی ما را ندارند یک رو هستند و بس. تصمیم دارم تعاملم را با همکارهایم بیشتر کنم. سوئدی ها برای معاشرت معمولن نیاز به هل دادن دارند! 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٦:٢۱ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٧ فروردین ۱۳۸٧
+

ماجرای من- قسمت اول

یادم نیست کی بود و چطور شد که این کار را کردم. نشانه ها گاهی جزئی اما اثر گذارند آنقدر که اثرشان می ماند و خودشان زیر و گرد و غبار روزها از یاد می روند. چیزهای مبهمی توی ذهنم هست مثل اینکه یک بهانه کوچک شاید بچه گانه باعث شد کلاس فرانسه ام را عوض کنم و بروم قطب بالا! -این اصطلاح را فقط قطبی ها می دانند! اگر قصد فرانسه خواندن دارید موسسه قطب راوندی ویلا که ما می گفتیم قطب پایین بعد از این تجربه برایم معلوم شد که خیلی بهتر است و مفید تر-

در این که تغییر کلاس فرانسه در راستای یادگیری فرانسه چندان موثر نبود شکی نیست اما یافتن چند دوست نازنین که از قضا راهی سوئد هم بودند - و حالا هم همسایه و همدمم هستند- از محسنات این جابجایی بود.

قرار بود بروم آمریکا. بعد از رفتن ویدا دلشوره ام زیاد شد و حس کردم دیگر فقط من مانده ام. ترم داشت شروع می شد و من باز هم قزوین بودم و حدود 300 دانشجوی تازه داشتم. هفته ی آخر تعطیلی را قرار شده بود که با برادرها و پسرعمه و پسر عمو چند روزی شمال باشیم. نامه های اکثر دانشگاه ها را گرفته بودم و برعکس تصورم همه منفی. فقط یکی دو تا دانشگاه دیگر مانده بود. یادم نبود که یک روز نشسته ام بعد از شنیدن اسم سوئد توی گوگل چرخ زده ام و برای یک پزیشن دکتری درخواست فرستاده ام. ویدا میل زد که یکی از استادهای دانشگاه ما دنبال دانشجو می گردد و وقتی من میل زدم و رزومه فرستادم جواب این استاد گرامی که ایرانی هم بود مثبت بود. قبل یا بعدش بود نمی دانم اما از سوئد هم میل زدند که باید برای مصاحبه بروم. یکی دو روز بعد هم یک نامه از آلمان گرفتم که آن هم باز یادم نیست کی برایش اقدام کرده بودم!

 وقتی مصمم شدم برای رفتن روزانه ساعت ها می نشستم پشت مانیتور و از این سایت به آن سایت ... به استادها میل میزدم یا به دانشگاه برای پزیشن خاصی. هدفم معلوم بود. انگیزه داشتم. بعد از یکی دو سال برنامه ریزی همه ی مدارکم هم حاضر بود فقط پشتکار میخواست. توی این شلوغی ها و گاهی ناامیدی ها و گاهی هیجان ها دلگرمی های دوستانم بی اثر نبود. گاهی سیما بود از انگلیس که می گفت من هزارتا ای میل زده ام تو هم زود خسته نشو. گاهی الهه بود که زحمت هماهنگی همه ی نامه های امریکای من را می کشید. گاهی ویدا بود که تشویقم می کرد به زودتر رفتن و سارا که همیشه می گفت مطمئن باش نوبت تو هم می رسد.

سفر شمال به خاطر مصاحبه تلفنی من با سوئد ناتمام ماند و همه برگشتیم تهران. همه ی درها انگار با هم باز شده بود. من که عشق آمریکا توی سرم بود آن هم برای پیوستن به دوستانم که یکی الهه بود یکی ویدا و یکی سارای آن ور آب و عموی مهربان و خانواده اش، شک نکردم. اما بعد از مصاحبه تلفنی و درخواست برای مصاحبه حضوری سوئد گفتم چه بهتر. دانشگاه که هزینه رفت و آمد و اسکان را می دهد. مجانی یک سفر اروپا میروم و بر میگردم. بی خبر بودم که رفتنم یعنی ماندن!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٥:۳٠ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٧ فروردین ۱۳۸٧
+

بوی قهوه، سلام و لبخند

بعد از سه هفته ی پر ماجرا،گاهی شاد و گاهی ملال آور. معجونی از آرامش و اضطراب... دوباره بوی قهوه، سلام و لبخند...

دوباره قدم گذاشتم توی شهری که قرار است بیشتر از چهار سال دیگر شهرم باشد و این بار وقتی آمدم تنها نبودم 

لبخند زدن آدم ها و سلام یادم رفته بود و آرامش و سکوت خیابان ها. چیزی که در وطن خودم از آن بی نصیبم.

 

 

قرار گذاشته ام قصه ام را بنویسم همینجا. چقدر گذشته و چه سریع از آبان ماه و  کوچ و دوستی و عشق و پرواز و پرواز و پرواز و حالا هم یک حلقه انگشتری توی انگشتم.

بر می گردم با قصه ام تمام و کمال. 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:٥٥ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٢٦ فروردین ۱۳۸٧
+