ماجرای من- قسمت اول

یادم نیست کی بود و چطور شد که این کار را کردم. نشانه ها گاهی جزئی اما اثر گذارند آنقدر که اثرشان می ماند و خودشان زیر و گرد و غبار روزها از یاد می روند. چیزهای مبهمی توی ذهنم هست مثل اینکه یک بهانه کوچک شاید بچه گانه باعث شد کلاس فرانسه ام را عوض کنم و بروم قطب بالا! -این اصطلاح را فقط قطبی ها می دانند! اگر قصد فرانسه خواندن دارید موسسه قطب راوندی ویلا که ما می گفتیم قطب پایین بعد از این تجربه برایم معلوم شد که خیلی بهتر است و مفید تر-

در این که تغییر کلاس فرانسه در راستای یادگیری فرانسه چندان موثر نبود شکی نیست اما یافتن چند دوست نازنین که از قضا راهی سوئد هم بودند - و حالا هم همسایه و همدمم هستند- از محسنات این جابجایی بود.

قرار بود بروم آمریکا. بعد از رفتن ویدا دلشوره ام زیاد شد و حس کردم دیگر فقط من مانده ام. ترم داشت شروع می شد و من باز هم قزوین بودم و حدود 300 دانشجوی تازه داشتم. هفته ی آخر تعطیلی را قرار شده بود که با برادرها و پسرعمه و پسر عمو چند روزی شمال باشیم. نامه های اکثر دانشگاه ها را گرفته بودم و برعکس تصورم همه منفی. فقط یکی دو تا دانشگاه دیگر مانده بود. یادم نبود که یک روز نشسته ام بعد از شنیدن اسم سوئد توی گوگل چرخ زده ام و برای یک پزیشن دکتری درخواست فرستاده ام. ویدا میل زد که یکی از استادهای دانشگاه ما دنبال دانشجو می گردد و وقتی من میل زدم و رزومه فرستادم جواب این استاد گرامی که ایرانی هم بود مثبت بود. قبل یا بعدش بود نمی دانم اما از سوئد هم میل زدند که باید برای مصاحبه بروم. یکی دو روز بعد هم یک نامه از آلمان گرفتم که آن هم باز یادم نیست کی برایش اقدام کرده بودم!

 وقتی مصمم شدم برای رفتن روزانه ساعت ها می نشستم پشت مانیتور و از این سایت به آن سایت ... به استادها میل میزدم یا به دانشگاه برای پزیشن خاصی. هدفم معلوم بود. انگیزه داشتم. بعد از یکی دو سال برنامه ریزی همه ی مدارکم هم حاضر بود فقط پشتکار میخواست. توی این شلوغی ها و گاهی ناامیدی ها و گاهی هیجان ها دلگرمی های دوستانم بی اثر نبود. گاهی سیما بود از انگلیس که می گفت من هزارتا ای میل زده ام تو هم زود خسته نشو. گاهی الهه بود که زحمت هماهنگی همه ی نامه های امریکای من را می کشید. گاهی ویدا بود که تشویقم می کرد به زودتر رفتن و سارا که همیشه می گفت مطمئن باش نوبت تو هم می رسد.

سفر شمال به خاطر مصاحبه تلفنی من با سوئد ناتمام ماند و همه برگشتیم تهران. همه ی درها انگار با هم باز شده بود. من که عشق آمریکا توی سرم بود آن هم برای پیوستن به دوستانم که یکی الهه بود یکی ویدا و یکی سارای آن ور آب و عموی مهربان و خانواده اش، شک نکردم. اما بعد از مصاحبه تلفنی و درخواست برای مصاحبه حضوری سوئد گفتم چه بهتر. دانشگاه که هزینه رفت و آمد و اسکان را می دهد. مجانی یک سفر اروپا میروم و بر میگردم. بی خبر بودم که رفتنم یعنی ماندن!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٥:۳٠ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢٧ فروردین ۱۳۸٧
+