بوی قهوه، سلام و لبخند
بعد از سه هفته ی پر ماجرا،گاهی شاد و گاهی ملال آور. معجونی از آرامش و اضطراب... دوباره بوی قهوه، سلام و لبخند...
دوباره قدم گذاشتم توی شهری که قرار است بیشتر از چهار سال دیگر شهرم باشد و این بار وقتی آمدم تنها نبودم
لبخند زدن آدم ها و سلام یادم رفته بود و آرامش و سکوت خیابان ها. چیزی که در وطن خودم از آن بی نصیبم.
قرار گذاشته ام قصه ام را بنویسم همینجا. چقدر گذشته و چه سریع از آبان ماه و کوچ و دوستی و عشق و پرواز و پرواز و پرواز و حالا هم یک حلقه انگشتری توی انگشتم.
بر می گردم با قصه ام تمام و کمال.
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:٥٥ ب.ظ روز دوشنبه ٢٦ فروردین ۱۳۸٧