گوش تان کر...چشم ها ...
مانده و رانده از تمام شما، دخترک رفت و عاقبت گم شد دخترک توی این خیابان ها ذوب در ازدحام مردم شد زیر بار فشار تقدیرش مثل یک گل شکسته شد پژمرد در شب ناتمام شهر شما جسم او زنده ماند و روحش مرد دخترک روح عاشقش را کشت ، مهربانی و سادگی را برد- توی پستوی خانه پنهان کرد وَ خودش را به تازیانه سپرد و َ خودش را به دست طوفان داد و َخودش را اسیر زندان کرد آه اما... کسی نبود انگار، که بگوید: نرو ! نرو! برگرد! که بگوید : هنوز خورشیدی در پس ابر تیره و طوفان به تماشای چشم های تو بود دختر عشق! دختر باران! ... فصل ها پشت هم گذشت و شبی : وَ قَبِلتُ ... مُوَکِلی.... هذا واژه ها در اتاق می پیچید؛ دخترک غرق آرزو اما * * * فصل ها پشت هم گذشت و گذشت... دختر اما چه سربراه و صبور روح سیال خانه ی مردی همسفر هم پیاله اما دور... دور مثل تمام خاطره ها دور مثل خیال دختری اش زن ولی صبر ناتمامی داشت دلخوش روزهای مادری اش دلخوش بچه ها که می آیند وَ دلش را بهار می گیرد مادری می شود که مهرش را بی توقع به کار می گیرد * * * فصل سرد دروغ و عصیان است مادری بچه در بغل خسته از کنار شما گذشته ولی... گوش تان کر...چشم ها بسته... بهار ۸۴- تهران