روزهای زندگی- آهستگی

خسته ام. بعد از این همه پیاده روی. دیدن یک خانه صبح زود. دانشگاه. دوباره خانه دیدن. قدم زدن تا لب دریاچه ی خاطره های تو. پیاده روی. خرید...

پاهایم تقریبن بی حس شده. سرم کمی درد می کند. خواب، عجیب توی چشم هایم می دود. دلم می خواهد بی خبر از همه جا و همه چیز همین جا که خودم را ولو کرده ام روی کاناپه بخوابم. بین خواب و بیداری یادم می آید اولین شبی است که نه من لپ تاپم را آورده ام خانه نه تو، هرچند تصادفی. چراغ را هنوز روشن نکرده ایم. حال تاریک و روشن است. پرده ها کشیده.  

روز قبلش به ذهنم ام رسیده بود یک روز در ماه یا هفته را بگذاریم روز بدون کامپیوتر. خیلی از خالی های لحظه ها را چک کردن نامه ها. دیدن خبرها برای تو، دیدن وبلاگ ها برای من و از این سایت به آن سایت رفتن- گاهی بیهوده- پر می کند. با خودم فکر کرده بودم اگر کامپیوتر نباشد یک شب. اگر فقط من باشم و تو بدون دریچه ای که ما را به همه دنیا وصل کند که همه چیز هجوم بیاورد تنهایی مان را ببلعد...

گاهی توقف اجباری لازم است. زندگی بعضی وقت ها بی جهت شتاب می گیرد. بعضی چیزها نا خواسته عادت می شود. روزهای اول وقت غذا خوردن فقط موسیقی بود. تلویزیون را هم خاموش می کردیم. چه بهتر که همدیگر را بیشتر ببینیم و عمیق تر. بعد یکبار چشم باز کردیم و دیدیم سریال دیدن عادت شده وقت شام. جای چه را گرفته بود جز حرف ها و خاطره ها و نگاه ها و شوخی ها... تفریح خیلی شب ها. با هم بودن خیلی شب ها شده بود فیلم دیدن. اگر آدم روزی خودش را رها کند از کامپیوتر و تلویزیون و همه احساسات مصنوعی دیگر، لحظه ها چه رنگی می گیرند؟ با هم بودن ها دو دسته اند: عمیق مثل دریا. سطحی مثل برکه های موقت بعد از باران...

خسته ای. افتاده ای روی تخت. دلم می خواهد این شب خاطره ی خوبی بسازد توی ذهن مان، نه کسالت. بلند می شوم. چراغ ها را روشن می کنم. سر و صورتم را آب می زنم و لباس عوض می کنم. چایی گذاشته ام . چیزی با طعم شیرین می چسبد بعد از این همه خستگی و حرکت. انجیر می آورم. خرما. رنگینکی که شب قبل درست کرده ام. چایی را  می ریزم. خسته ای. سعی می کنم تصور کنم توی ذهن ات چه می گذرد. دوست ندارم با خودت بگویی اگر لپ تاپم بود موسیقی می گذاشتم یا چرخی می زدم توی سایت ها- کاری که همیشه وقتی خسته ای می کنی یا وقتی من از تو دلگیرم-

وقتی خسته ام با تو حرف می زنم. وقتی دلگیرم کمی دور می شوم دوباره برمی گردم حرف می زنم یا تو مرا باز می گردانی که حرف بزنم. وقتی خسته ام دلم آغوش تو را می خواهد. دست هایت را. گاهی با سکوت گاهی با کلمات شیرین. وقتی خسته ای دور می شوی. پرسه می زنم دور و برت. آغوشم را باز می کنم. دست هایت را می گیرم. سعی می کنم بازگردانمت که حرف بزنی...

خسته ای. حس می کنم حوصله نداری. سرت را خم کرده ای رو کاناپه. شوخی می کنم. می نشینم کنارت. انجیر و گردو می گذارم توی دهانت. یکی... دوتا... سه تا... کمی چای می خورم. سرم را می گذارم روی پایت. نگاهت می کنم. فکر می کنم از چه حرف بزنم که کسالت از دور و برمان برود.

حرف فالگیر می آید وسط...از کجا...نمی دانم... دستم را می دهم. می گویم فالگیر کف دست را می خواند. دستم را می گیری. چند تا خط می کشی وسط دستم. یادم افتاده به عصر توی اتوبوس که خاطره روزهای اول زنده شد. کف دستم را نوازش می کردی. من خودم را می سپردم به تو. حس خوشی دوره ام می کرد...

خاطره روزهای اول زنده می شود. می خواهم خودم را بسپارم به تو. حس خوشی می خواهد دوره ام کند... انگشت هایت شکلکی می کشد کف دستم. می پرسم. مثلت و دایره و ارتفاع و... نیستی... حس خوشی نیامده باز می گردد. سکوت می کنم. نگاهم بی تفاوت می شود. یادت افتاده به یک مساله ریاضی حل نشده. نیستی... می روم که بخوابم...

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:۱٦ ‎ب.ظ روز جمعه ۱٧ خرداد ۱۳۸٧
+