وقتی ...
وقتی اومدم اینجا اسمش شد می خواهم خودم باشم... واقعن هم می خواستم خودم باشم خوب. یه مدتی هم طول کشید که خودم بشم! بعد یه روزی مثل امروز رسید که دلم می خواد خودم باشم و نمیشه! خیلی حرفا هست که دلم می خواد بیام اینجا بنویسم و بعد به هزارها حواشی فکر می کنم و راهمو می کشم و میرم. نمی دونم این آدمیزاد چه مرگشه که خدا و خلق خدا هرجوری باهاش راه بیان بازم یه جای کارش می لنگه. رفتیم یه ویلاگ خانوادگی زدیم که بعضی حرفا رو اونجا بنویسیم. نمیشه چون از اولش دوتایی بوده مثل اینجا بهش وابستگی حسی ندارم. حس می کنم دیگه اینجا هم همینطوری الکی الکی یه جریانی شده واسه خودش که منو هم حل می کنه! مسخره! خودم درستش کردم حالا اختیارش از دستم خارج شده! نمی دونم دیگه... حس های متفاوت.... فکرهای قرقاطی و بعضی وقتا منطقی و منظم... شادیا و شنگول بازیا... سوالای فلسفی... گریه و خنده...گله و شکایت و شکر و سپاس... شعر و زنجموره و طنز و فکاهی... هوار و اینا! خودمم هم یه مرگیم هست. هی می گم وقت ندارم. یه روزی اگه یکی بهم می گفت وقت ندارم بهش می خندیدم. باورم بود ادم اگه نظم کاراش از دستش در نره بی وقتی معنی نداره. حالا خودم دچارش شدم. اره به خدا! زندگیم یه جورایی عوض شده. همین که خودمو پیدا کردم و داشتم تو عوالم خوش خودم غوطه می زدم زندگیم عوض شد. شکلش قشنگ تره خوب. بر منکرش لعنت ولی یه جورایی متفاوته. تازه باید بشینم جواب هزارتا سوالو پیدا کنم. باید خودمو تو این عالم جدید کشف کنم. هنوز هم یه مدلی مثل سرگردونی میشه بعضی وقتا.
خیر سرم کتاب و کتاب خونی هم که یادم رفته. دوستای پایه ی بحث و جدلم هم که نیستن اینجا که هی حرف بزنیم هی همو تایید کنیم هی حالشو ببریم! وای چه متنی نوشتم. کرم نوشتن دارم خوب! ولی یه لحظه نمی تونم آروم بشینم یه گوشه فکرامو بریزم رو دایره ی کاغذ. اولا که اومده بودم جو زده شدم رفتم کتابخونه عضو شدم گفتم ولی کتاب فارسی نمی گیرم انگلیسی می گیرم که هم کتابی خونده باشم هم بهره ای برده باشم. این منفعت طلبی من هم گاهی وقتا کار دستم میده. همین شد که دیگه کتاب خونی از سرم افتاد وقتی کتاب اولی رو نخونده بردم کتابخونه پس دادم. آخه لم دادن رو تخت و روزی یه کتاب خوندن با موزیک ملایم کجا و هی پای دیکشنری آن لاین تو سر خودت زدن و روزی یه صفحه خوندن کجا. میگم دیگه شدم مثل کلاغه که راه رفتن یادش رفت. خدایی ولی الان که میرم توی خیابون و همه جا سبز و هوا دو نفرس یاد اردی بهشت ایران می افتم وغزلای خیابونی و قدم زدنا و شعر گفتنا و اینا! اینم یه مدلشه خوب! اون روز به راضیه می گم آخه این چه حکایتیه که ما ها فقط وقتی غصمون می گیره شعرمون میاد! میگه وقتی غصت نیست هم بشین به یاد اون غصه هایی که نیستن و داری حال نبودنشونو می بری شعر بگو. خدایی نمیشه سخته. ما چمون به مولوی رفته که این دومیش باشه. واسه همین بود که تو ذهنم بود و هنوزم هست البته که بشینم شعرای توپ و شاد رو جمع آوری کنم. مثل اون دفترای قدیمیم که پر شعر و غزل ناب بود. مثل همون که تو سفر کاشون افتتاح شده و همین رضای خودمون چند تا غزل باحال سیب سرخ و اینا توش برام نوشت و پوریا هم هی شعر گفت و ما دیکته کردیم. چه می دونم. همش هست و همش نیست. منم خودم هستم و خودم نیستم. گاهی وقتا گمم گاهی پیدا. ولی کلن شکر و هزار مرتبه شکر که هستم و اینطوری هستم! والسلام!