و کوه يعنی زندگی...

من سفرنامه بلد نيستم بنويسم. اصلن هميشه از توصيف كردن عاجز بوده ام. هميشه چيزي كه بر قلمم جاري شده زاييده ي حس و خيال بوده است. اما دلم مي خواست بعد از اين چند نوشته ي به ظاهر تلخ اما حقيقي و لازم از آن دست كه خودم مي دانم و خودم، چيز ديگري بنويسم. يعني خودم را موظف كنم به توصيف زيبايي هايي كه اين چند روز ديده ام. لحظه هاي آرامش بخش زيارت چهار امامزاده ي تازه يافته در طول هفته اي كه گذشت و خاطرات شيرين ديدار دوستان شاعرم در گلاب دره و صبح تا غروبي كه به شادي گذشت و ... گذشت. كه بايد بگذرند تمامي لحظه ها چه تلخ و چه شيرين... براي محسن نوشتم:

« داشتم به اين فکر می کردم که در تمامی مدت دوستي مان تو را اينقدر پر جنب و جوش و سر زنده نديده بودم که آن روز توی کوه موقع سنگ بازی... خوب است...اين که آدم بگذارد بعضی اتفاقات تجربه شوند و بعد قضاوت کند خوبی و بدي شان را ... شکی نيست که طبيعت خنک و آرام و بکر با همه ی رنگ و بو های شادی آورش از دخمه های دود زده و تاريک و گوشه های دنجی که ما در آن می خزيم با ارزش تر است و سودآورتر و خاطرات خوشش ماندنی تر... و گاه اين ما هستيم که خودمان را محکوم می کنيم به دلمردگی و حسرت...»

و همين است. گاه به راحتي گريز از چهار ديواري اتاق و پناه بردن به كوچه ها و خيابان هاي هميشگي و ذوب شدن در حضور مردمي كه نمي شناسيشان مي شود از فكر هاي تلخ هم گريخت. و مي شود لبخندهاي فراموش شده را با ديدن بچه هاي معصوم و خاك آلود – با چشم هايي كه شيطنت كودكي در آنها موج مي زند – مرور كرد. مي شود با همين بهانه هاي كوچك لبخند زد. و گاه بهتر از اين، فرصتي دست مي دهد تا با كساني كه دوستشان داري بروي و خودت را بسپاري به آرامش بكر طبيعت و روحت را آزاد بگذاري تا پرواز كند از حاشيه رود تا بلنداي قله اي كه با آسمان آبي پيوند خورده و دست نيافتني مي نمايد. روحت تازه مي شود و صداي آب ذهنت را مي شويد تا از كدورت و توهم رها شوي و از هر انديشه ي نا خوشايند.

و طبيعت هميشه پناهگاه خوبي است. براي آدم هاي خسته از تصنع و سختي هاي خود خواسته و ناخواسته. كوه و رود و درخت و آسمان و خورشيد و خاك...خاك... خاك... اين ها همه مگر نه اينكه هديه ي خداوند است به مايي كه قدر نمي شناسيم زيبايي ها را... و گاه سخت مي گيريم بودن را به خودمان و ساده مي گذريم از اين فرصت ها كه شايد عادت كرده ايم به تلخ بودن و به تيرگي و اينكه هر روز بنشينيم و براي كدر شدن و كدر بودن  و كدر ماندن بهانه تراشي كنيم ...

رفتيم... و فكر نمي كردم كه عصر موقع برگشت همه دل خوش باشند. گلاب دره هنوز آنطور كه بايد بهاري نبود. آفتاب هم كه بي دريغ مي تابيد و در ابتدا خانه بود و خانه و خانه و هنوز آدم ها با زندگي معمولي شان در شيب دامنه و حاشيه ي رودِ انباشته از زباله هاي ارزاني شده ي رهگذران... و رفتيم... و بعد درخت بود  و درخت بود و درخت و آسمان و هنوز آفتاب و صداي رود ...

 

رفتيم از همين راه و بازگشتيم از همين راه! 

 

و راه سخت نبود و اين ما بوديم كه عادت کرده بوديم به آسفالت و دود و ماشين و از ياد برده بوديم قدم زدن را آهسته از لابلاي درخت ها و روي سنگ و خاك...

و كوه يعني زندگي... كه نفس مي گيرد از انسان فراز و نشيبش و چون مي رسي به مقصدي كه بايد- شايد قله اي- غرور خوش ِ توانستن چنان دوره ات مي كند كه از ياد مي بري خستگي و به عرق نشستن را و نفست را عميق فرو مي دهي تا هواي خوش ِ بودن را يكباره ببلعي...

 

 ما يه جايي همين پايين مايينا نشسته بوديم!

 

و من كم آوردم ام! و نمي توانم كه وصف كنم همين كوتاهِ از صبح تا عصر را و دلم مي خواهد كه خيلي حس ها كه تجربه كرده ام را مكتوب كنم و نمي شود و مدام تصويرهايش از جلو چشمم مي گذرد و من منگم انگار! و من مدت هاست كه دست به قلم نبرده ام و دفتر خاطراتم دارد گوشه ي كتابخانه خاك مي خورد و دلم نمي خواهد كه اين خوشي ها را فراموش كنم اما...  فقط بايد بگويم:

 

ممنونم از راضيه و فرهاد و محسن و عباس و روح الله و نرگس و نيلوفر و غزل و  ناصر و نادر و ممنونم از خدا و ممنونم از گلاب دره .... به خاطر بودنشون...

 

* * *

پ.ن: منتظرم يكي مثل محسن يا راضيه كه خيلي راحت و صميمي مي تونن هرچي ديدن و حس كردن رو مكتوب كنن، خاطره هاي اون روز رو بنويسن تا من پرينت بگيرم و بچسبونم تو دفترم!!!

 

* * *

اين هم همون رباعي كه دوستان يادآوري كردن. اينو رضا سيرجاني موقع برگشت به من sms زد:

 

امروز كه عشق و حالشان را كردند

از راه گلاب دره بر مي گردند

من تازه شنيده ام نمي دانستم

اينقدر رفيق هاي من نامردند!!!

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:۳۱ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸٤
+