زاده نمی شوم آيا؟
در خيابان هاي هميشه كسي نيست... من هستم و چارچوب تنگ اتاق. پنجره روي گشودن ندارد. غبارها عيدانه از ديوار و پنجره دور شدند من اما چرا دلم را نتكاندم كه چنين تلخم اين روزها...
در دور وارونه ي زندگي ام جنيني مي شوم در خويش مچاله و اتاق رحمي كه انگار هرگز مرا به دنيايي ديگر پلي نمی شود. صدايي نمي شنوم. چيزي نمي بينم. شب نيست... مي دانم اما روزي نمي بيند چشم هايم...
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٦:٥۸ ب.ظ روز شنبه ٦ فروردین ۱۳۸٤