اين هفته اونقدر سريع گذشت.اونقدر توی خودم و روزمرگی ها م و بالا و پايين رفتن اوضاع درسی و روحيم غرق بودم که نفهميدم هفت روز گذشته و من يک ساعتم ننشستم با مامان حرف بزنم.يک هفته گذشته و من هر شب اونقدر خسته بودم که حتی يکبار مجال شوخی و شيطونی با داداشامو پيدا نکردم.حتی وقت نکردم يا يادم رفته که مثل قبل بشينم يه ذره با بابا دردل کنم.غر بزنم.

ه ف ت ر و ز......حتی يکبار قلم توی دستم نگرفتم که يه تک بيت بنويسم.يا اون داستانکايی رو که هی رفتن و اومدن و توی ذهنم سرک کشيدن اما ديدن خبری از نشستن روی صفحه نيست و رفتن و ديگه نيومدن!

همين امروز صبح هم اون مورچه سياهه که نمی دونم چطوری از توی کتاب "برهنه در باد" -که اينروزا دارم می خونمش- سر در آورده بود، اينقدر روی کلمه ها و روی انگشتام رژه رفت ، اونقدر با چشای نداشتش به من التماس کرد که بنويسمش. اما ننوشتمش...نتونستم...نمی شد...توی تاکسی که جای خاطره نويسی اونم از يه مورچه نيست.يا وقتی که آدم نشسته پشت مانيتور و داره تند تند مقاله می خونه که بره واسه استاد پروژش توضيح بده که وقت سرايش شعر  ..يا  شب موقع برگشتن توی خط واحد که از خستگی آدم نمی تونه گردنشو راست نگه داره اونم تو تاريکی....يا حتی ظهرا توی سلف....اصلا ديگه مگه فرصتی مونده که من دفتر خاطراتمو بنويسم...خدا جمعه ها رو حفظ کناد!حداقل از يه صبح تا ظهر می تونم سرو ته همه خاطره ها و حوادث طول هفته رو با دو سه صفحه سر هم بيارم!...هيچ کس هم نمی فهمه...اصلا خودمم مکنه يادم بره که اين خاطره ها که توی سررسيد وارد ميشن تقلبين!اصل نيستن! همشون با تاخير داره نوشته ميشه.اصلا اينا رو بی خيال.شعرو چيکارش کنم.يا اين داستانايی که وقت تولدشونه و من جديشون نمی گيرم.می ترسم همشون بميرن....

اِ اِ اِ...چرا اينقدر پوستم خراب شده..چن وقت بود توی آينه نيگا نکرده بودم... اين هفته اونقدر سريع گذشت که من يادم رفت ...همممممم.....که...

(داره می گه بنويس :اونقدر توی خودم غرق شدم که يادم رفت رسيدم به پنج شنبه و بازهم بايد بنويسم  اول درووود چون هميشه...)

 

*   *    *

 

بانوی شعرهای تو خواهد شد این زن که از هوای تولبریز است

این زن که یخ زده است ولی قلبش از هرم دست های تو لبریز است

 

این زن که شاعر است ولی انگار غیر از تو هیچ ...هیچ نمی داند

حرفش...ترانه اش...غزلش یکسر، از نام آشنای تو لبریز است

 

این زن که جز تو هیچ حضوری را در بطن سرد خانه نمی خواهد

حتی سکوت ممتد دلگیرش یکریز از صدای تو لبریز است

 

این زن که بی نهایتی از عشق است در لحظه های روشن رویایی

وقتی نگاه می کنی و چشمش از چشم بی ریای تو لبریز است

 

وقتی نگاه می کنی و هرجا رد شعاع چشم تو می ماند

گلدان پشت پنجره می خندد، آیینه از صفای تو لبریز است

 

*  *  *

 

از راه می رسی و به پای تو پروانه های غمزده می رقصند

ابلیس از حضور تو می سوزد، سجاده از خدای تو لبریز است

 

بانوی شعرهای تو خواهد شد با تو سفر به آینه خواهد کرد

این زن که دست های پر از نورش عمریست از دعای تو لبریز است

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱:٤٦ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۳
+