گر گرفته ام...ريه ام خساست مي كند...نفسم كند  و داغ توي اتاق مي پاشد...برف هاي سپيد پشت پنجره اما چيزي از اين شعله ها نمي كاهد

عصر جمعه هميشه همين بوده است..دلگير...مبهم...

مي خواهم بروم توي برف ها قدم بزنم ، اما حسي تلخ مرا به تختم گره زده است. بي حركت مي نشينم و چشم مي دوزم به كوه هاي دوردست كه سپيدي برف زيباترشان كرده.

دلم هواي كوه مي كند. از هرچه خيا بان و آسفالت هست بيزارم.

كي ميشود دوباره غبار مالروهاي جنگل بكر شمال مرا بپوشاند. كي مي شود مه سنگين بين درخت ها خيسم كند، چشمم را ببندد به روي همه حقيقت هاي مكرر ٍ تلخ ٍ ناگزير...

دارم بزرگ مي شوم...شايد اين آرزوها آنقدر تکرار شوند و اين زخم ها آنقدر كهنه، كه از ياد بروند...

 شايد همين فردا پشت به پنجره بنشينم روي تخت و فيش حقوقي ام را براي بار صدم مرور كنم...

و مادرم را نشنيده بگيرم...

و ضبط را خاموش كنم كه صداي سحر انگيز "كرد شيدا" خلوت مرا و اين شماره ها را بر هم نزند...

و مادرم هي مرا تكرار كند و من هي در خودم مچاله تر بشوم...

هيچ بشوم...

صفر بشوم...و بنشينم كنار صفرهاي ديگر گوشه ي فيش حقوقي ام...

حالا حرف هاي بيشتري براي گفتن دارم...

حالا آنقدر هيچم كه نه صداي كرد شيدا روحم را مي لرزاند ...

نه صداي مادر كه تكرارم مي كند...

نه هواي پشت پنجره كه صبح مي شود كه شب مي شود كه برف مي بارد كه  باران مي زند ...

نه هواي جنگل شمال مي كنم...

نه پشت ميز نشيني آزارم مي دهد...

و هي صبح مي شود ... و هي شب مي شود...و هي شب تكرار مي شود ...و من هيچ مي مانم ... و من در شب ذوب مي شوم...

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٩:۳۱ ‎ب.ظ روز جمعه ٢٠ آذر ۱۳۸۳
+