(پس لرزه!!!!!)

می ترسم اما....دست ما کوتاه و .....می دانی....اين زنجيره همينطور ادامه دارد.....آن روز وقتی خانه مان برای چندمين بار در اين يک سال کوچيدنمان به تهران لرزيد.....با خودم فکر کردم چرا...چرا بايد مجبور شويم شهر فسیل شده گل و بلبليمان را بگذاريم و بيايیم روی گسل ها و به ديوارهای نا استوار پايتخت تکيه بزنیم.......اين صداها مگر به جايی ميرسد.....به دوستم گفتم خوشا به حالت که می روی. حداقل می دانی که روزی زير خروارها خاک زجر کش نمی شوی...من اما بهترين سالهای زندگی ام را بايد با هراس سپری کنم.......اگر نمی آمدم روحم زنده به گور می شد و حالا خودم...تو می دانی کدام بهتر است؟!

 (تنها کار مفيدی که از دست من و امثال من بر می آيد اين است که بخوانيم و بدانيم...اميد که هرگز مجبور به عمل کردن نشويم.....اين وبلاگ را حتما حتما ببينيد )

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:۱۸ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٧ خرداد ۱۳۸۳
+