اول دروود چون هميشه....

 

دلم می خواهد این بار یک سری حرف های بی ربط اینجا بنویسم..مثلا بگویم دلم برای شیلا تنگ شده است(می بینی قول دادم این بار تو را هم اينجا بنویسم!!فعلا همین را داشته باش...کلی حرف دارم از منٍ اینجا و توی آنجا!!!!) یا مثلا اینکه چقدر خنده دار است که یک بانک آژیر خطر نداشته باشد.هفته پر ماجرایی بود.حالا هم خسته ام.می خواستم به روز نکنم.کلی حرف دارم و ندارم.همین حرف های بی ربط.اولین ترمی است که من امتحان ندارم.این هم حس خیلی خوبیست...زیاد.یادم باشد می خواستم بگویم مطمئن باشید این شعرها هیچ ربطی به زندگی من ندارد...هیچ.اصلا من معتقدم که نباید شعر را برای لحظه خاصی یا ....نه... از این هم بگذریم....می خواستم برای رفع بعضی سو تفاهمات بگویم این عاشقانه ها صرفا شعر است...تخیل مطلق..اصلا همین است که مرا به وجد می آورد.امروز هم به گمانم آخرین مهلت ارسال آثار مسابقه شعر وبلاگیست.....من هم که یک هفته گذشته و دوباره باید بروم سراغ دفترخاطراتم که دارد خاک می خورد....

 

*    *    *

بر می گردم ديروزها را مرور می کنم.به نبودن خيلی چيزها عادت کرده ام...ايوان های رو به قبله خانه پدربزرگ.چاردری ها.حوض بزرگ سرتاسر حياط و آب تنی های کودکانه.نارنج ها و انارها و انگورها.به يک سال نديدن مادر بزرگ.به من...من ِ کودک...من ِ گرگم به هوا بازی کن...من ِ بالای پشت بام و سر ديوار...من‌ ِ بهانه های کودکی...دلم تنگ است....

 

*    *    * 

آبستن دوباره شعر تو می شوم، صد استعاره در سر من شعله می کشد

دستی مرا به سمت خیال تو می برد ، یاد تو در برابر من شعله می کشد

 

در هیئت غزلی عاشقانه باز در لحظه های ملتهبم زاده می شوی

اما همین که نوبت نام تو می رسد، دست سپید دفتر من شعله می کشد

 

فریاد می زنم وَ تو پاسخ نمی دهی، زخم عمیق رفتن تو تازه می شود

آتش گرفته ام وَ جنون نبودنت اینگونه در سراسر من شعله می کشد

 

فریاد می زنم وَ تو پاسخ نمی دهی،"احساس می کنم که به پایان رسیده ام"*

حزنی دوباره در تن من جاری است و مرگ از شاخه های باور من شعله می کشد

 

......

 

حالا به انتهای غزل می رسم وَ تو ، حسن ختام شعر منی پس قیام کن

اما تو نیستی وَ همین شعر ناتمام ، تلخ و سیاه  در بر من شعله می کشد....

  

(وامی از احسان جوانمرد)

 

 

  

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٢:٠٤ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱٤ خرداد ۱۳۸۳
+