برف که می بارد...

صفرم: وقتی که من...

 

بچه ها در كوچه برف بازي مي كنند

صداي خنده ي بچه ها

از درز پنجره خودش را مي كشد تا حجم مه گرفته ي اتاق من

و خنده ها پاشيده مي شوند بر سر و رويم

من مه را پس مي زنم...

 

 

بچه ها در كوچه برف بازي مي كنند

برف جاري مي شود از سر و روي بچه ها

و شوق بودن، مثل نسيم خنكي آرام بچه ها را دوره مي كند

و بچه ها سبك تر از قاصدكي بلند مي شوند تا آسمان...

 

 

بچه ها در كوچه برف بازي مي كنند

و زندگي به هيات برف و خنده و سرما و نور

جاري مي شود از ابتداي كوچه

و همه ي خانه ها را دوره مي كند...

 

* * *

 

يکم: وقتی که کرگدن...

 

بعد از این سنگین ترین برف بعد از انقلاب تهران حدس می زدم پریا بخواد از برف بنویسه " پیشنهاد دادم و اونم قبول کرد و افتخار داد که نوشتهء منم بذاره تو وبلاگش . نمی خوام راجع به برف بنویسم " اتفاقا می خوام برف راجع به من بنویسه " فقط می خوام حس خودمو تو این روزای برفی بنویسم . شاید اینکه باریدن برف و اثرات و تبعات مثبت و منفیش چیه ؟ و اینکه همه چی تو این عالم نسبیه و مثلا در حالی که جماعت بورژوا بعد از اولین دونه برفی که رو زمین می شینه بار و بندیل اسکی شونو می بندن "یه عده تو اطاقاشون ظرف می ذارن زیر چکه های سقف و کارتن خواهبها و موتورسوارای پیک و دستفروشها و مسافرکشها و روزنامه فروشها و گلفروشهای  سر چهار راه و .. و ... عزا میگیرن( ببخشید که جمله یکم طولانی شد !!! ) خیلی خیلی مهمتر از چیزی باشه که من می خوام بنویسم " که هست قطعا " اما من می خوام فقط از قشنگیایی بنویسم که تو این چند روزه دیدم " قشنگیایی که روحمو یه نمه جلا داد ... منو با خودش برد به گذشته های دور و نوستالژیک بچگی که گذشت و گذشته از کلیشه ها جدی جدی یادش خیلی بخیر .

آخه تو اون شهرستان کوچولویی که ما زندگی می کردیم همهء زمستوناش عین این روزهای تهران بود  همیشهء خدا بالای نیم متر برف می بارید صبحها در خونه باز نمی شد و تو راه مدرسه بعضی جاها تا گردن فرو می رفتیم تو برف . توی اون تبعیدگاه دورافتاده که رفتن به اونجا بزرگترین اشتباه پدر بود " اولین و آخرین تفریح زمستون لیز بازی بود و آدم برفی و برف بازی گلّه ای !!!

یه جای صافو می کوبیدیم و بعد از دور می دوویدیم و لیز می خوردیم و بال در می آوردیم و با دونه های برف می رفتیم بالا ... یکیمون می نشست و یکی دیگه دستاشو می گرفت و می کشید روی آیینهء یخی که قهقهه های شاد و بخار دهنای بچه هارو انعکاس می داد تا خود خود خدا .

تو اون هوای 20 - 30 درجه زیر صفر که سگ رو می زدی از لونه ش در نمی اومد !! فوتبال بازی می کردیم " جدی چطوری طاقت می آووردیم سرمارو؟ الان که فکرشو می کنم پر می شم از شادی و حسرت و بغض و افسوس و خیلی حس های عجیب دیگه که نمی شه نوشت رو کاغذ .

توی دونه های برف چی هست که انقدر زیباست ؟ که انقدر لطیفه ؟ که انقدر آدمو پر می کنه که لبریز می شه و سر می ره ... یعنی تو عالم ادمی هست که به دونه های برف زل بزنه و سر نره ؟

چرا رنگ برف سفیده ؟ این همه رنگای قشنگ قشنگ " چرا خدا واسه برف مداد رنگی سفیدشو از تو جعبه در اوورده ؟ سفید ... سفید ... سفید ... لطیف ... لطیف ... لطیف ...رد پای دست نوازشگر خدا رو سر زمین ...

می شه ساعتها به درختهای برف گرفته زل زد و خسته نشد از لذت بردن ... می شه اگه نمی شه زیر نگاههای سرزنشگر آدم بزرگها تو سی سالگی گولّه برفی درست کرد و رو زمین یخ زده سر خورد " لااقل برف بازی بچه ها رو نگاه کرد و لذت برد و از ته دل بی دلیل لبخند زد ...

اینها احساسات رمانتیک یک دختر بچهء 14 - 15 سالهء عشق شعر و شاعری نیست " اینها حرفهای یه کرگدن تنهای 30 ساله ست که هنوز هم باورش نشده که زندگی انقدر زود می گذرد .

.

.

.

اگه بخوام ادامه بدم می شه یه کتاب ولی در دیزی بازه حیای کرگدن کجا رفته ؟!!

در همین حد هم خوب بود و خالی شدم و از پریا ممنونم و معذرت می خوام هم از پریا هم از  خواننده های وبلاگش که اراجیف منو کنار شاعرانگیهای ناب صاحب وبلاگ می بینن و تحمّل می کنن .من همینجا تمومش می کنم با این حسن ختام که زیباترین تصویر مکتوبی که از برف دیدم و خوندم سطرهای نخستین یکی از داستانهای جعفر مدرس صادقیه " اونجایی که می گه :

برف می بارید و می شد درخت " برف می بارید و می شد دوچرخه " برف می بارید و می شد خونه " برف می بارید و می شد تیر چراغ برق " برف می بارید و می شد کلاغ  ...(نقل به مضمون)

*    *    *

 

منفی يک: حول حالنا الی احسن الحال...

 

بايد بيافتي اول اين بيت اتفاق

بايد  شبی حلول كني در تن اتاق

 

دست مرا بگيري و راهي كني مرا

تا ياس هاي منتظر انتهاي باغ

 

بعدش پرنده اي بشوي تا كه بشكني

جادوي آسمان من اين عرصه ي كلاغ!

 

يعني كه ماه و زهره و خورشيد بشكفند

در لحظه هاي تيره ي بي نور بي چراغ

 

تا من دوباره مثل تو از خود رها شوم

بايد بيايي باز بگيري مرا سراغ-

 

از فال هاي هر شبه از شعرهاي ناب

از حافظي كه هست هميشه به روي طاق...

 

حال مرا كه منقلبم خوب مي كني

وقتي  که تو حلول كني در تن اتاق!

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٢:٤٠ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٢٢ بهمن ۱۳۸۳
+