پروانه ای که منم...
من در بيست و پنجمين سال زندگي ام
دارم به راهي مي انديشم كه بيست و پنج سال تمام طي كردم
و خوب و بدش را نفهميدم!
من بيست و پنج بار متولد شدم
پيله ها را شكافتم تا پروانه اي باشم آزاد
اما دشت هاي پر ازدحام نپذيرفتندم
و پيله تنيده مي شد چندين باره بر من
و من انگار آرزوي پروازي بي دغدغه را به گور خواهم برد...
من بيست و پنج بار
سر بلندكردم از آن سوي خود
راه افتادم به سمتي كه گمان مي كردم خورشيد است
و هر بار به كوه هاي تيره اي رسيدم
كه خورشيد را در خود بلعيده بودند
حساب هاي دنياي ناگزير بزرگ سالي خامم كرد
پا پس كشيدم در پستوهاي تنهايي و توهم خود
و عادت كردم به نبودن ها
بيست و پنج بار از قفس گريختم اما
"پرواز" در ذهنم جز كلمه اي پنج حرفي نبود
بالي نبود براي گشوده شدن...
* * *
من به خزيدن خود ادامه خواهم داد
در راهي كه خوب و بدش را نمي دانم
و هر سال شعري تازه خواهم گفت
در رثاي دختركي كه در مه آلودگي جاده گم شد
و بال هاش در حصار پيله ها مچاله شدند
دختركي كه پرواز را از خاطر برد
و لبخندهاش خاطره اي شد در قاب كودكي
بزرگ شد…
و دنياي آدم بزرگ ها چنان دوره اش كرد
كه يادش رفت مي شود عاشق شد
و " عشق" كلمه اي شد سه حرفي
در شعرهاي گاه و بيگاهش
" پرواز" افسانه اي شگرف
و " زندگي" چارچوب مه گرفته اي از تنهايي و ترس و توهم...