مباد پلک ببندی...

 

بگو دوباره ببارد به دشت چشمانم دو بی قرارترین ابرهای چشمانت

مباد پلک ببندی مباد خسته شوی، مخواه تشنه بماند دوباره مهمانت

 

چه اعتراف قشنگی همین که در من تو شبیه معجزه ای نو طلوع کردی و بعد،

مرا به سمت بهاری ترین غزل بردی وَ سخت تازه شدم در هوای بارانت

 

تو را کدام منادی به سمت من خوانده است؟ وَ از کدام نشانی به من رسیدی تو؟

تو از کدام تباری که اینچنین در من جنون تازه به پا کرده است طوفانت

 

تو موج موج مرا در خودت رها کردی،  به هیچ ساحل امنی نمی رسم در تو

تو را کدام اهورا به هم چنین آمیخت: جنون و شعر و عشق و عطش ریخت در جانت

* * *

نمی شود که در این قصه باز لیلا من...نمی شود که در این قصه باز مجنون تو...

زنانه نیست تمنای من ولی بگذار که باز سربگذارم به روی دامانت

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٠:۳٧ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٤ اسفند ۱۳۸٤
+