اول دروود چون همیشه...

*       *        *

باورم نمی شود

که باید این پنجره را ببندم

این پنجره را که به روی چشمان تو...

اصلا بیا طوفان را جدی نگیریم

من شعر می خوانم

تو چشم هایم را...

باران اگر گرفت

به پیشوازش می رویم

مگر نگفته بودی خیسی موهایم را دوست داری

پس چتر را بگذار

 

یا نه! 

بیا زندگی را جدی نگیریم

پشت همین بن بست ها

یله می شویم رو به خورشید

غزل می خوانیم

و سپید می نویسیم

خاک را هم بگذار هرچه می خواهد

لباس های اتو خورده مان را از تک و تا بیاندازد

 

بیا برگردیم به ابتدای آفرینش

این بار هم دوباره من حوا می شوم

اصلا من دست می برم

به چیدن هر میوه ممنوعه ای که هست

تا از زمین هم هبوط کنیم به هرکجا که باشد

بی دغدغه توبه و تنهایی

برویم دوتایی توی جهنم مان خوش باشیم...

 

*      *      *

حقیقت اینکه زیاد تمایل به گزارش نوشتن ندارم.جلسه خوبی بود.خیلی از دوستان حضور داشتند.شعرهای زیبایی شنیدیم و نقد های خوبی انجام شد.از برگ های زرد چنار که روی سرمان پاشیده می شدند و هوای دلچسب دم غروب و تصویر های زیبای توی پارک هم چیزی نمی گویم! سه ساعتی به طور رسمی روی چمن ها با دوستان نشست داشتیم.یک ساعتی هم بعد از اتمام جلسه باز بحث ها ادامه داشت تا وقت خداحافظی.همین و دیگر هیچ!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:٠٦ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۸ امرداد ۱۳۸۳
+