که وقتی روز مادر امسال مثل هرسال نباشد...که تو مثل هميشه نباشی...که دلت بخواهد بی حساب روزهای هفته دستت را بگذاری روی کيبورد و هرچه دلت می خواهد بنويسی...که ندانی چرا...که بدانی امروز پنج شنبه نيست .... که بی خيال همه قاعده ها و قانون هايت بشوی و بزنی زير همه قول هايت...

ندانی...ندانی...ندانی....و گم بشوی در همين جهالت و غرق بشوی و دست و پا هم نزنی....که سکوت کنی و حنجره ات وا نشود....که عقده ای به بزرگی همه حرف های نگفته ات بنشيند همانجا و ديوانه ات کند...که ديوانه بشوی و جرات ديوانگی پيدا کنی...که از همه اين سه نقطه های دست و پا گير بگذری و  «   ح   ر    ف    » بزنی....که ديگر نه دلم هوای کسی را کرده نه دلتنگ می شوم ...که در اين دخمه تاريک تنهايی ماندن بهتر.......که وقتی همه چيز عادی باشد و تو ...تو باشی و نباشی... تو نفس بکشی و ....نه! اين چيزها هم نيست.....

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٦:٤٥ ‎ب.ظ روز شنبه ۱٧ امرداد ۱۳۸۳
+