(1)
دروود...
(2)
این حرف ها حرف های تلخی نیست ...اینکه دلت بخواهد خودت باشی و خودت و نه هیچ کس که لحظه هایت را با او تقسیم کنی و نه کسی که به یادش باشی و نه مجالی برای از خود گذشتن. و دلت سکوت بخواهد.دلت لحظه هایی بخواهد بی دغدغه این و آن . رها از همه ی حرف ها، رابطه ها و دوستی های مصنوعی و کلیشه ای و مسخره...
و این اتفاق می افتد.و شاید درست همین روزهاست که احساس می کنی تابستان را دوست داری با این روزهای بلند کشدار که به تو مجال زندگی می دهند.با همین گرمای کشنده ظهر و خنکی دلچسب دم غروب- وقتی خورشید انگار تردید می کند بین ماندن و رفتن - با همین تشنگی های مداوم.با همین نسیم های داغ که از روی آسفالت به صورتت می خورند... و بوی لجن جوی کنار خیابان ، که نه! حالت را این بار به هم نمی زند.درست بوی آبگیر روستای خوش گذرانی های کودکیت ، با آن قورباغه های کوچک و درشت....
و درست همین لحظه هاست که احساس می کنی تابستان هم می تواند فصل دلخواهت باشد مثل بهار و پاییز...برای زمستان هم می شود فکری کرد –با آن غروب های زود هنگام و گل و لای مداوم-
از زمستان هم برف و بارانش بس. چتر را هم که می گذاری.درست مثل عینک های تیره در جدال با آفتاب تابستان.... و می روی که - هرچند نمی شود- ادامه زندگی را خودت باشی و خودت .فارغ از همه رابطه های کلیشه ای مسخره و آدم های تکراری و شلوغی های بی سبب....و می روی تا در خوشی های کوچک و ساده خودت ، تنها ، گم بشوی....
(3)
چیزی پشت این واژه ها نیست
بیهوده سرک می کشی
نه اندیشه ای هست نه حرفی
تنها بارش مکرر حروفیست که نمی شناسمشان
* * *
تهی تر از این نبوده ام که کنون
تلنگری بزنی فرو می ریزم ، بی گلایه...
(4)
خیال تو چابک تر از ذهن من است
همین است که وا می مانم از اندیشه ات
* * *
حالا که حرف های کوچک دلگیرم تمام...
حالا که دارم به رفتن می اندیشم،
دست از سر اندیشه ام بردار
می خواهم رها باشم