الف-ب-پ...

الف: دلم برای جنگل های شمال تنگ شده و برای کسی که هيچ وقت نبود

 

ب: اين روزها مدام با خودم می خوانم:

 

«قصه نيستم که بگويی

نغمه نيستم که بخوانی

يا چنان چيزی که ببينی

يا چنان چيزی که بدانی

من درد مشترکم مرا فرياد کن»

 بهار امسال - سیسنگان

 

ج: حوالی زمستان بود گمانم:

 فكر كرد "مي شود از همين ها نوشت" و پنجره را باز كرد و بست. صداي خنده ي بچه ها هل خورد توي اتاق و هرچه خواست خودش را عقب بكشد كه صدا دوره اش نكند نشد. حجم ملموس صدا در آغوش گرفتش و تازه شد. فكر كرد تازه است و نفس كشيد - عميق- و هوا، هوايي كه صدا را به دوش كشيده بود تا اين بالا، رفت توي ريه هايش و مسير فرو دادن هوا خنك شد، تازه شد. دلش خواست لبخند بزند و زد و حتي خودش را توي آينه ديد كه مي خنديد و دلش هري ريخت پايين كه مي شود كه شد.

اتاق خالي بود. خالي بود و نبود. او بود مثل هميشه ي بودنش و آينه و تخت و ميز و صندلي و جالباسي و ديوارها و همه ي چيزها با هميشه ي بودن هايشان و هيچ چيز فرقي نكرده بود.  اتاق خالي بود و نبود و اتاق توي آينه هم. يعني كه آينه خوب مي داند چه بايد كرد. چرخ كه مي زد مثل هميشه روبروي پنجره بود و پنجره را دوباره باز كرد و نكرد. و هي فكر كرد كه مي شود رفت توي همين كوچه ي پشتي روي برف ها قدم زد. فكر كرد و نكرد و هي در خودش چرخ زد و هي كلنجار رفت با برف ها كه چشمك مي زدند و مي خواستند طعم قدم هايش را. فكر كرد كه ميخواهند و چرخ زد و برگشت و در را باز نكرده از پله ها پايين رفته بود تا كوچه...

هيچ چيز عادي نبود يا فكر كرد كه عادي نيست. مي شد همه را سرود. درخت ها را زير بار برف كه كمر خم كرده بودند تا چند قدمي ِ شكستن اما نشكسته بودند و هنوز مي خنديدند و توي چشم هايشان بوي بهار بود. ماشين هاي عبوس هميشگي كه از قلقلك برف خنديده بودند. خانه ها كه سربلند بودند از حس سپيد بودنشان با اين لباس تازه كه بوي دود و غبار نمي داد. و آدم ها كه ... پرنده بودند يا آدم... و اين بار در خودش غرق نشد. نمي شد كه بشود.  تمام چشم بود تا دور دست كوچه تا بلندي ساختمان ها و تا ابر و مه و برف. خود برف كه تازه مي آمد تا بنشيند لختي نفسي تازه كند هرجا كه باشد مهمان هركس هرچيز و خودش را سپرد تا نقاشي اش كند و برف هي قلم مو كشيد و هي رنگ هاي تيره را برد و سپيد زد و شست و تازه كرد و تازه شد و پرنده شد ميان پرنده هاي ديگر نه آدم...

 

چ: حالا که قلم لج کرده من هم لج می کنم! دلم برای شعر تنگ شده، برای نوشتن هم ... اين را اضافه می کنم به بند الف! غزلم قديمی است. شايد شاعرانگی ام به اين بهانه آشتی کند!

 

تنها، سکوت کن  وَ  نگو  فرصتم کم است

وقتی که می روی همه جا رنگ ماتم است

 

حوا نبوده ای که بدانی بهشت هم

بی اعتبار ِ بودنِ آدم جهنم است!

 

سهم من از پریدن تو یک غزل سکوت

سهم من از عبور تو یک آسمان غم است

 

یادم نداده بود کسی، خوب من! که عشق-

با التهاب و حادثه و درد توام است

 

باشد... گناه هرچه تو کردی به پای من

این قصه ی مکرر حوا و آدم است

 

تنها مرا به یاد بیاور شبی که باز

در آسمان چشم تو باران نم نم است...

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٢:۱۳ ‎ب.ظ روز شنبه ٢٧ خرداد ۱۳۸٥
+