مجادله

پيش نوشت ۱:

خواستم اين نوشته را به عنوان قبل از الف اضافه کنم به پست دو روز قبل. ولی ديدم طولانی تر از حد معمول می شود. با اين حال هنوز دلم می خواهد غزل ام را بخوانيد و نقد کنيد. هرچند ديگر در فضای مه گرفته ی وبلاگی مدت هاست اثری از نقد نمی بينم.

 

پيش نوشت ۲: اين نوشته به بهانه ای که خودم می دانم تقديم شده به ليلا ی آسمان آبی

 

همیشه در مجادله ی انتخاب بوده ام. از همان کودکی. همیشه باید بر می گزیدم. گاهی فکر می کنم شاید زندگی خیلی از آدم ها اینطور آمیخته از چهار راه های وسوسه انگیز نباشد. که دلت بخواهد هم به شرق بروی هم به غرب. هم شمال را ببینی هم جنوب را. من همیشه در مجادله بوده ام. هرچند، هیچ گاه فکر نکرده ام می شد از راه دیگری بروم که بهتر باشد. این باور از ذهنم دور نمی شود که تا همین سال ها بسیاری از این جاده ها را ناآگاهانه خوب گذر کرده ام. به نیروی بیکرانی ایمان دارم که هدایتم کرد تا روزی مثل امروز، که طعم آگاهی و انتخاب و سبک سنگین کردن را بچشم. آگاهانه اگر بود بهتر بود. در این شکی نیست. اما تا امروز برای این بی خبری بهایی نپرداخته ام که قابل باشد برای گفتن. اینطور بزرگ شده بودم که به خودم سختی ندهم. این چیزی بود که به من آموخته بودند و شاید بد نبود اگر گاهی به خودم سخت گرفته بودم یا به من سخت گرفته بودند جایی که باید. همیشه حق با من بود. همین می شد که ماه های سرنوشت ساز مانده به کنکور را بیشتر از هر سال در سینما سعدی شیراز و شب شعرهای جورواجور می گذراندم. یا وقتی که قرار بود توی اتاقم درس بخوانم رویاپروری و خواب را ترجیح می دادم به درس ها هرچند دوستشان داشتم. اما با همه ی شور و حرارتی که یک دختر نوجوان می توانست داشته باشد یک کرختی آزار دهنده نیز در من بود که خودم می دانستم و خودم. مضحک تر اینکه گاهی به اینگونه بودنم افتخار می کردم وقتی به واسطه ی همان نیروی بیکران که یک تبلورش استعدادهایی بود که داشتم، موفقیت هایم کم نبود. گاهی فکر می کنم این دوره ها را باید می گذراندم تا حالا بیشتر لحظه هایم را درک کنم. حریص باشم برای بودن. برای خواندن. برای دیدن. برای شنیدن.

زندگی ام کامل نیست اما طعم شکست هم نداشته و ندارد. بی راه نیست هرچند، اگر بگویم هنوز هم با ایده آلی که در ذهنم هست فاصله دارم. گرچه به نگاه خیلی ها بهتر از این نمی شد باشم. ولی چیزی که باور من است نسبیتی است که در زندگی هست. هیچ قیاس عادلانه ای بین زندگی ها نمی شود که باشد. من خودم را با خودم می سنجم که می شد به کجا برسد یا به کجا رسیده تا حالا. عالیه همیشه می گفت تو واقع نگر نیستی. توقع بی جا داری از خودت. مخصوصن آن روزهایی که با هم برای آزمون ارشد درس می خواندیم.

تازه داشتم خودم را پیدا می کردم. تجربه ی زندگی در خوابگاه و دیدن آدم هایی که گاهی انگشت به دهن می ماندم از نحوه ی بودنشان کم اثری نداشت بر من. هم شعف بود و هم حسرت. نابلد بودم هنوز و گیج. می دانستم چه می خواهم و نمی دانستم. آنقدر من ِ درونم منتظر اشاره بود که همان نیم ساعت حرف های دکتر ادیب نیا توی سایت دانشکده با من در مورد ادامه تحصیل، انگیزه ای شد ناگهانی برای این تلاش. بی آنکه قبل از آن -موقع ورود به دانشگاه- کمی حتی در موردش فکر کرده باشم. هیچ چیز برای من شیرین تر از همراهی یک دوست نیست برای رسیدن به هدف هایم. با عالیه که درس می خواندیم، همیشه برنامه ریزی های من غلط از آب در می آمد. می گفتم ظهر نخوابیم. می گفت نمی شود خسته می شویم. من نمی خواستم به خودم این اجازه را بدهم. اما همان می شد و من فقط توی ذهنم کشمکش بود که نشود. همه جای زندگی همین است. گاهی آدم چیزهایی را طلب می کند که در ازایش باید بهایی بپردازد که نمی خواهد! همین می شود که پای انتخاب وسط می آید. که چقدر آدم می تواند از چیزی چشم بپوشد برای رسیدن به چیز دیگری.

وقتی دغدغه هایم را برای د.ع می گفتم می گفت هرچیز بهایی دارد مثل آزادی. من همین یکی دو ساله به خیلی چیزها رسیدم و بهایش را هم پرداختم. نزدیک شدم به آن تصویری که سال ها از خودم در ذهنم ساخته بودم. حالا راحت تر، خیلی از بده بستان های زندگی را می پذیرم و می فهمم. هرچند هنوز هم وقتی مثلن می نشینم پای سریالی مثل بوعلی سینا غبن عجیبی به دلم چنگ می اندازد که آدم می شود اینطور باشد. حس کمال جویی در من همیشه جریان دارد. ولی محدودیت هم همیشه هست. خواسته یا ناخواسته باید همه چیز در یک صف اولویت( این را کامپیوتری ها خوب می فهمند) جا بگیرد و گاهی starvation یا قحطی زدگی پیش می آید. (تا همین حالا که این ها را می نوشتم فکر نکرده بودم که شاید بشود همان بهینه سازی های الگوریتم های نوبت بندی را که در درس سیستم عامل خوانده ام روی زندگی ام هم پیاده کنم! باید دوباره بخش زمان بندی را بخوانم). نقاشی را بیشتر از 7 سال است که کنار گذاشته ام. دو سال است که دست به سازم نزده ام. یک سال است نه برنامه نوشته ام نه سیستم تحلیل کرده ام. سه ماه است عکس نگرفته ام و دو ماه است شعری نگفته ام که راضی ام کند. اما پیشرفتی که در کارم داشته ام خوب بوده. یا هدف دیگرم که قدم به قدم دارم به آن نزدیک تر می شوم.

همه ی این ها که نوشتم برايم مثل مرور درس قبل از امتحان بود. خیلی چیزها را دوست ندارم هرگز فراموش کنم.

گاهی تلاطمی که دستی توی جوی می اندازد، برگ های خشک را کنار می زند که آب جاری تر باشد. من این صحنه را بارها دیده ام و دوست دارم. بارها دست برده ام و خاشاک و برگ ها و سنگ ریزه ها را برداشته ام، آب گل آلود شده اما بعد زلال تر و روان تر جاری شده تا جایی که باید.

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٥:٤۸ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٢٩ خرداد ۱۳۸٥
+