يک قدم به عقب

پبش از يك:

شب شعري هست و بهانه ي دوباره دو هم جمع شدن!

وعده ی دیدار ما: ساعت 8-11 شب، دوم شهریور ماه - فرهنگسرای خانواده
آدرس: نارمک، میدان هلال احمر، خیابان گلستان، فرهنگسرای خانواده

اطلاعات بيشتر را از مژگان بانو بگيريد

1- حجم امید باش وَ بر گِرد من بچرخ

با من برقص در هیجان بهار و عشق

بگذار نو شوم  

2- با من صبور باش که آسوده نیستم

با من صبور باش که از ترس نیستی

کز کرده ام درون خودم

با تو نیستم

 

3- این روزها زیاد یاد گذشته می افتم. دلم برای غزل گفتن، غزل خواندن و غزل شنیدن تنگ شده و برای شعر از هر نوعی! برای پارک لاله و چمن های مرطوبش و جمعی که دیر یا زود باید از هم پاشیده می شد که شد! حیاط دنج دانشکده ی علوم اجتماعی و تریای دود گرفته و غزل های محسن و خواندنش. برای مرجان و حماسه سرایی اش! زری که خواندنش، شعرش، حسش و خیلی چیزهای دیگر - که خودم می دانم و خودش-  نزدیک تر بود به من از خیلی ها. برای راضیه که بخشی از خودم را درونش پیدا کردم؛ تلفن های سه چهار بار در روز و غزل های تازه متولد شده و نقدها و اوجی که فرونشست. برای امید و شعرهایش- که من می گفتم "نوشته" اما آنقدر حرف داشت که به صدتا غزل و مثنوی می ارزید و انگار ده سال جلوتر از خودش می دوید- برای میدان صادقیه ، بدترین جایی که ممکن بود سه تا شاعر بنشینند و برای هم شعر بخوانند! و برای خیلی آدم ها و خیلی چیزهای دیگر - بی دلیل و با دلیل- که شاید چون ربطی به شعر و شاعری ندارند می گذارم بمانند برای دفترم و دلم!

كاش مي شد ولي گريزي نيست بايد از اين صبورتر باشم

ناگزيرم كه در تب تقدير از خودم از تو دورتر باشم

گفتنش ساده است اما نه! بر نمي آيم از پسش ديگر

آه...از من نخواه خوب من! كه از اين هم جسورتر باشم 

مادرم هي نصيحتم مي كرد بروم طور ديگري باشم

گفت بايد كمي عوض بشوم يا كمي پر غرور تر باشم 

من ولي فكر ديگري دارم ديگر از اين حساب ها سيرم

به كسي چه؟ دلم نمي خواد دختري با شعور تر باشم

خسته ام خسته...شعر هم كافي است دست بردار از سرم تا من

بروم گم شوم براي خودم* بروم از تو دورتر باشم

كاش اما به ياد من باشي روزهايي كه سرد و باراني است

ياد اين دخترك كه هي مي گفت دوست دارم خود خودم باشم!

اردی بهشت ۸۴- کوچه باغ های ازگل- باران

بروم گم شوم براي خودم كم براي تو دردسر بشوم ( مهدي فرجي)

4- می خواهم دامن تابستان را بگیرم تا نرود. وقت غروب دست بگذارم روی شانه های خورشید تا بنشیند، بیشتر بماند. بوی پاییز می آید.روزها دارند کوتاه می شوند. من تازه دارم می فهمم روزهای بلند تابستان چه لذتی دارند. حس پرنده شدن توی سراشیبی کوچه..روی پله ها... وقتی گاهی هم مثل امروز ابر و باد و باران و آفتاب همه با هم دارند در  لحظه ها موج می زنند...وقتی آنقدر این حس در من بالا می گیرد که دلم می خواهد همینطور بی وقفه دست هایم را باز کنم و بدوم و باران صورتم را نوازش کند و باد شلاق ام بزند و من خوش باشم...سرمست از بودن...بودن...بودن...و سرشار

(این نوشته را حدود یک سال پیش اینجا نوشته بودم. امروز تصادفی دیدمش و برایم جالب بود تلاقی احساسی که با حال این روزهایم دارد. این نشانه ی خوبی است برایم: یک نوع ثبات!)

 

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٠:٤٩ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٢٦ امرداد ۱۳۸٥
+