آسودگی...
اگر بگویم احساس فقدان نمی کنم دروغ نگفته ام. جدای خانواده ام آن هم تنها پدر و مادر و برادرانم که فرصت دیارشان از من گرفته شده و دوستانم، چیز دیگری از دست نداده ام.
همه ی آنچه را سال ها طلب می کردم در کشوری که کشور من نبود و شهری که شهر من نبود به دست آوردم. عشق را و زندگی را و آزادی را. و این یعنی آسودگی.
حکایت من را تا نیمه شما می دانید. چند سال گذشته و چند روز و چند ساعت از پریای پنج شنبه ها و خنده ها و شیطنت ها و گلایه ها و شاعرانگی ها و شک ها و غم ها و دردها و فریاد ها و سکوت ها و به پیله خزیدن ها و پروانه شدن ها و سربرکشیدن ها و بال زدن ها و پرواز و امید و انتظار؟
من نه به یک باره...قدم به قدم آمدم تا رسیدم به جایی که امروزم. عاشق و امیدوار و چشم دوخته به سپیدی ها و گوش فرا داده به ترانه های شیرین بودن و این یعنی زندگی. همین در کشاکش درد سر از امید برآوردن و به افق چشم دوختن.
خدا را ستایش می کنم که امید را و ایمان را اطمینان را در جانم ریخت و چشم هایم را گشود. من از شاعرانگی همین شاعرانه بودن را می خواهم و شعر اگر در من تنها طغیان غم بوده و شک تا امروز، بگو که نباشد. که زندگی ام خود شعر مطلق است.
پ.ن: این هم یادگار گذشته ها چون راضیه ازم خواست. تقدیم به خودش که من همیشه یاد اون می افتم با این غزل قدیمی :
یک زن که نیم گمشده دیگر من است
پیداست عاقبت به شما پشت می کند
این زن که نیم دیگر عصیانگر من است
دیگر نمی هراسم از این تازیانه ها
خوردم کنید باز! خدا یاور من است...
ای مردمان تیره که عمری است بی سبب
چشمان شب پرست شما بر سر من است
شاید گمان کنید که هذیان شنیده اید
نه ! باورم کنید که این باور من است
یک روز عاقبت من از این شهر میروم
این حرف ساده زمزمه آخر من است!
آذر 82