می خواستم از تو بگويم علی
ولی ...
اينگونه شد...
ببخش !
* * *
ديشب تمام وقت
تو در ذهن من بودی
ای ابن ملجم ِ ....
نه!
نمی خواهم ملعون بخوانمت !
وقتی به دست های پر از رحمت خدا دل بسته ام...
احساس می کنم که خدا
حتی تو را
ای بی رحم ترين ِ مردم تاريخ !
هر وقت و هر کجا که بخواهد
از رحمت خودش سيراب می کند...
حتی تو را...
* * *
ديشب تمام وقت
بی آنکه دست خودم باشد
با ترس مبهمی از رنجش علی...
يا از گناه....
ای تيره مرد!
تو در ذهن من بودی
و پيشانيت که آه....
از سجده های مکرر پينه بسته بود...
آخر چگونه شد که شکستی
و سوختی در التهاب گناهی چنين بزرگ؟!....
خورشيد را
وقتی دو نيم کردی
و سجده....
خون....
در ذهنت ای ملعون جاودانه تاريخ!
چه می گذشت؟!....
دست از سر من بردار و چشم از دل این زن، ابلیس!
بگذر و به خویشم بگذار با این دل روشن ، ابلیس!
آن سو تو به من می خندی ، در عمق نگاهت آتش…
این سو من و دستی پر نور…یک آینه بر تن ، ابلیس!
هر لحظه تو را می رانم در ذهن من آری انگار
می سوزد و گر می گیرد یک آیه روشن ، ابلیس!
بیهوده مترسان من را از مرگ و نداری…از درد…
هرگز نرود تير ترس بر سینه آهن ، ابلیس!
دست از سرم آری بردار ! بگذر و به خویشم بگذار
پايان خوشی درپی داشت ترديد : خدا...
من...
ابليس...