تو اولين نبودی...و بهترين...

خيلی ها شبيه تو فکر می کنند ..مثل تو می نويسند...چه گمان کرده بودی؟؟؟؟

"دلم عجيب گرفته است...."

حسادت می کنی...به دخترک چوپانی که رها در باد...می رقصد..و چين های دامنش چه وسوسه انگيز با نسيم و چمن هماغوشی می کند...

چه گمان برده بودی به خويشتن...به فردا...و اين پنجره های گشوده که گمان بسته شدنشان هرگز از انديشه ات نگذشت....

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱۱:٤٩ ‎ب.ظ روز دوشنبه ٥ آبان ۱۳۸٢
+