آهای آقا!...آی خانم!....اگر نمی خواست زير باران برويد....اگر نمی خواست خود را زير باران بشوييد؛ که باران را نمی آفريد اينگونه که هست...اينهمه درخت...اينهمه کوه که شسته می شوند از باران بی دريغ....

حالا هی با آن سايه بان های مصنوعی مسخره تان از کنارم رد شويد....و هی بدويد تا زير سقف پياده روها و تنه بزنيد به يکديگر گريز از باران را...

نه آقا!....ممنونم از لطف شما ...اما...سايه بالای سر نمی خواهم! می خواهم خودم باشم و باران....و هراسی نيست از شسته شدن نقابی که به صورت کشيده ام... می خواهم يخ بزنم! .... و کوچک بشوم در خود از اين سردی دلچسب سوغات باران... اينهمه وسيع بودم و گرم... حالا می خواهم جور ديگری باشم...اما همين که چتر مهربانی تان را از من دريغ نمی کنيد....همين که می خواهيد تا پناه لرزش کودکانه ام باشيد از سرما...مرا کافی است...

اما چه بوسيدنی شده ايد ای همه مردم شهر!...با موهای خيس چسبيده به همتان...با مژه های نم زده و گونه های سرخ از سرما... و هراس و انتظاری که نمی دانم از چيست، در چشم هايتان... چه بوسيدنی می شويد زير باران!

ديوانه مگر نديده ايد؟!....يکيش من!....که می رود تا ابر و مه و باران و برف و تگرگ و طوفان ... و باز می گردد با کوله ای از درد و تب و هذيان ... و تکرار می کند ... و تکرار می شود....و تکرار....

 

گم شده در من خاموش غم آغازت

و به من می رسد از دور دم اعجازت

 

با خودم عهد شکستم و به تو دل دادم

و شدم قافيه چشم غزل پردازت

 

آسمان غم تاريخی من وسعت تو...

چشم من خورده گره در هوس پروازت

 

مرده بودم که مگر باز مرا زنده کند

سحر داوودی باران زده آوازت....

 

ای مسيحای غزل زاده که در من ديريست

پاگرفتی و زدی ريشه و ...من همرازت....

 

بگذار از غم تو باز بسوزم خود را

يا که نه ! مست شوم...زخمه بزن بر سازت!

*        *          *

کوچه ها منتظر روشنی آينه هات

واژه ها ملتهب دست تغزل سازت...

 

آتشت سوخت مرا ...شعله کشيد از من شعر

و به رقص آمدم از زمزمه آوازت....

 

همچو ققنوس زخاکستر خود زاده شدم...

آفرين ...بر نگه روشن آتش بازت!

 

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٦:۱۳ ‎ب.ظ روز جمعه ۱٤ آذر ۱۳۸٢
+