اول درووود و سپاس ...

دوم نامه ای که قرار بود مال مينای عزيزم باشد و حالا که نگاه می کنم می بينم مال خودم باشد بهتر است را ، شما هم بخوانيد!!!(راستی!!!به مينای تازه وارد هم سر بزنيد ضرر نمی کنيد...هواشو داشته باشينا!!!)

و سوم حوصله کنيد و يک غزل داغ از من بخوانيد....و نقدهايتان را دريغ نکنيد...

* * *

نمی خواهم هيچ چيز را برايت دردناک جلوه دهم، نمی خواهم بر ترديدهايت بيافزايم اما "روياهايت را فرو مگذار"...بکوش تا خودت را بشناسي، تا بدانی چه می خواهی و از اين ميان دريابی راه روشنی که تو را به خودت می رساند کدام است.

مينا...مينا...مينا...تمام زندگی ام در همين ترديدها گذشته است و هنوز هم که هنوز است نمی دانم...و هرگز نفهميدم که چه چيزی مرا راضی نگاه می دارد...اصلا گاهی اوقات گمان می کنم هميشه ناراضی خواهم ماند...اما اين زندگی را با همه ترديدها هراس ها و رخوت هايش دوست دارم و اين مبارزه و انديشه مداوم اگر نبود شايد چون مرداب در خويش فرو می مردم...

گاه از خدا به شکوه می آيم که چرا مرا ساده نيافريد و معمولي، شبيه خيلی از آدم های اطرافم...اما....نه!!!..اين را هم از ته دل نمی گويم...من خودم هم دلم می خواهد ديوانه باشم،دلم می خواهد سرگردان باشم و بنشينم برای خدای بالای سرم بهانه گيری کنم ، درست شبيه بچه های دو سه ساله که بهانه شيرينی و اسباب بازی دارند...

آخ..مينا!....خدا را هم دوست دارم ...که اگر نبود...که اگر هميشه حرف هايم را بی هيچ واسطه ای پذيرا نمی شد،بارها جان داده بودم...و می دانم که او نيز عاشق من است و عاشق تو و عاشق همه ما...اصلا مگر می شود تو چيزی را خلق کنی...به خودت آفرين بگويی از اين تدبرت، و بعد دوستش نداشته باشي...مگر می شود مينا؟! 

من از اين مبارزه ای که با خودم دارم لذت می برم...ديگر عادت کرده ام به اين قدم های سست که گاه شوق رفتن به شرق را دارند و گاهی غرب...و اين روح که مدام در نوسان است، اين لحظه ها که از چنگم می گريزند و تنها بوی حسرتی تلخ را به جای می گذارند که شامه ام را می آزارد....به همه اين سپيدی ها و سياهی ها عادت کرده ام....به "خودم" که نمی دانم کيست و چه می خواهد....به همين ندانستن...حتی به اين ندانستن هم....

گمان نکن که سوال هايم تمام شده است...نه!!!...هنوز هم آنقدر سوال در انديشه ام هست که اگر سرم را بگشايی دامن تو و همه مردمان را آلوده می کند...درست مثل هجوم ملخ ها به مزارع پنبه...اما از اين ها هم ديگر هراسی نيست مرا...

مينا....مينا....مينا....بگذار اين رود ما را به هرکجا که می خواهد ببرد...نمی خواهم ديگر در اين توهم ها و ترديد ها و عاشقانه های مکرر دست و پا بزنم...می خواهم سرم را بالا بگيرم و زندگی ام را ، خودم را و ديگرانم را با اين فريادهای مداوم نيازارم....می خواهم اگر غرق شدنی هم هست سربلندانه باشد!

( چند تا نکته هم هست که قبل از خوندن خوبه بدونين!...اول اينکه اسم دختر من ليلا نيست...خوب يعنی من اصلا دختر ندارم...يعنی بچه ندارم...خوب اصلا ازدواج نکردم که بچه داشته باشم!!!!....همين!)

ليلای ناز کوچک معصوم! شب به خير!

بر ما وزيده است شبی شوم... شب به خير!

حالا که ابتدای شب است و شروع درد،

-اين سرنوشت تيره محتوم- شب به خير!

پايان ندارد اين غم تاريک اين سکوت

آری بخواب کودک مغموم شب به خير!

آری بخواب دخترکم...ماه کوچکم...

با لای لای اين زن موهوم... شب به خير!

با لای لای اين زن شرقی...زن غزل

يک زن ز عشق و حادثه مصدوم... شب به خير!

يک زن که بارها ز قفس پر کشيده است

اما دوباره ... يک زن محکوم! .... شب به خير!

(اينجا صدای ناله تو: نه! قفس بد است!)

-شايد رها شديم...چه معلوم؟!... شب به خير!

فردا تو نقش تيره ما را عوض بکن

ليلا! ... به دست تو قلم و بوم ... شب به خير!

* * *

(حالا دوباره دست من و گونه های تو)

-ديگر بخواب دختر معصوم... شب به خير!

ديگر بخواب و هرچه قفس هرچه ظلم هست

بگذار،مال من!...گل مظلوم .... شب به خير!

(می بوسمت و چشم تو آرام بسته است)

-خوابيده ای عزيز دلم؟

-هوووووم

-شب به خير...

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٧:٥۳ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ٢٧ آذر ۱۳۸٢
+