دلم می خواهد بروم ...دیوانه وار دلم می خواهد...احساس می کنم شعله ای هست آنجا که باید بسوزاندم....پس لرزه  دیگری هست که باید مرا تکان دهد...چیزی که می تواند بیدارم کند...

گفتم تو از ویرانی چه می دانی دختر....از سنگینی آوار...از خفقان و تاریکی...و دست هایی که پنجه می سایند بر آجرهای فرو ریخته تا شاید دوباره تنها یک" نفس " ارزانی شان شود ....از خون...کبودی ...سرما...از غبار فرونشسته بر چشم های کودکی که بی گناه و ناگاه جان داده است...چه می دانی؟.....هیچ....

هنوز هم خودخواهم...می خواهم از زیر آوارهای ریخته بر سر شمایان که نمی شناسمتان ، خودم را پیدا کنم...می خواهم از مرگ شما شعله ای بگیرم و خود را بسوزانم...اصلا این من کیست که دست از سرم بر نمی دارد....

گریه ام می گیرد...بغض می کنم و اشک می ریزم ... اما نمی دانم برای توست که زیر آوارها جان سپرده ای...برای تو که تنها شده ای و داغدار...یا برای خود گم شده ام...نمی دانم...نمی دانم....نمی دانم...

سحر شکست، فرو ریخت شهر...ویران شد

کسی شبیه من انگار مرد بی جان شد

و دختری که خيالش شروع شعرم بود

میان زلزله رقصید و بعد باران شد

و قطره قطره غزل وار بر سرم بارید

-بر این نواده آدم که غرق نسیان شد-

...

خیال دخترک این بار تلخ و ترس آور

که رفت تا که بميرد زخود پشیمان شد،

و زیر آهن و آجر خمیده شد ....ناگاه

غزل به گریه رسید و غزل پریشان شد

غزل نیامده انگار محو رفتن بود

غزل که موج ندامت غزل که طوفان شد

و رفت تا من تیره، مرا بسوزاند

شبیه شهر غریبی که سوخت...ویران شد

 

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٤:٥۸ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۸٢
+