اول درووود ...این هفته ... هفته عجیبی بود... من ...

 دوم مسجد سلیمان طی چهل و هشت ساعت سی و یک بار لرزید...ایزه نوزده بار لرزید....مدرسه ها تعطیل شدند....بجنورد لرزید....ما بر گسل مرگ خانه داریم.....

بدرستی که خداوند نگه می دارد آسمانها و زمین را از اینکه زائل و برطرف شوند و هرآینه اگر در معرض زوال قرار گیرند هیچ کسی جز خداوند آنها را از زوال نگه ندارد به درستی که اوست بردبار و بسیار آمرزنده......(سوره فاطر -40)

 بخوانید...این را بخوانید اگر چون من هراس دارید از ویرانی سقف بر سرتان.....و محروم شدن از هوا و اکسیژن ...و پنجه ساییدن بر آجر و آهن....عذاب است یا امتحان ...نمی دانم....

سوم ....بروید و متفاوت ترین سوگنامه بم را بخوانید...نگاهی آن گونه که...نه! خودتان بروید و بخوانید از این قلم آسمانی....

چهارم  هنوز غبار غم فرو ننشسته ....گردهایی شعر بم را هم از دست ندهید....دوست خوبم ابراهیم اسماعیلی  همت کرده اند و در صدد برگزاری این همایش هستند.ببینید چه می توان کرد یا چه از دستمان بر می آید.

پنجم دست نوشته ای به تو که دیگر ندیدمت،هرچند می دانم هرگز نمی خوانی اش....(در این سرمای طاقت سوز تو را پناهی هست آیا؟...)

بالاخره روزی توی همین میدان هفت تیر در تصادفی جان می بازم پسر کوچک!...وقتی که از پیچ خیابان می گذرم تا خودم را به دروازه مترو برسانم و نگاهم به جای آنکه به ماشین هایی باشد که گویی می آیند تا مرا مچاله کنند، به صورت سرخ از سرمای تو و  ترازوی خاک خورده خالی ات خیره مانده است...

از کنارت که بگذرم ... مثل هر روز ...سرت بر روی کتابی خم است که نمی دانم در این سوز سرد، در این شلوغی سرسام آور ماشین ها و ازدحام آدم ها -که بی تفاوت می روند و می آیند- کلمه ای از آن را می فهمی یا نه....

می خواهم خودم را وزن کنم اما...خجالت می کشم به خدا...چقدر به وزن من اضافه شده باشد خوب است...چقدر از وزن تو کم...

این سرمای بی حساب زمستان مرا هم آزار می دهدو تو را بی گمان...نمی دانم...اصلا نمی خواهم بدانم پسر کوچک!...پس نگاه از تو می گیرم و قدم هایم را تند تر بر می دارم تا از کنار تو و ترازوی خاک گرفته ات زودتر بگذرم ، مبادا زیر نگاه خیره ات ... با آن دست های یخ زده  و آن چشم های منتظر ...به خاک بیافتم...

 

و ششم چون همیشه غزل....

 

دلم گرفته عجیب و دلم شکسته ولی تو...

وَ خوشه خوشه غم و درد، وَ دسته دسته...ولی تو...

تو آن غبار غریبی که می وزیدی و از تو

تمام آینه هایم به غم نشسته ...ولی تو...

عبور...جاده...دل شب... و ناتمام ترین شعر:

زنی که یکه و تنها....زنی که خسته...ولی تو....

زنی که در شب تردید به چشم های تو ای مرد!

بدون آنکه بخواهد امید بسته .... ولی تو...

تو می روی و پس از تو کنار جاده کسی هست

که بشکند وَ بسوزد که خرد و خسته .... ولی تو...

 

(....)

ماییم در کناره و خاموش و بی صدا

ما...بال های بسته ما...تو...تو یٍ رها!

حتی مجال حرف و گلایه نمانده است

پر می زنی به سوی خودت ، سوی ناکجا...

پر می زنی و... می روی و... دور می شوی

شاید به سمت آینه ها ... تا خود خدا

...

ماییم در کناره و چشمان خیسمان

ماییم در کناره و دستی پر از دعا:

شاید خدا کند وَ تو را روز دیگری...

شاید خداکند وَ دوباره ...تو را...تو را ...

 

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ٧:۱٢ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸٢
+