این بار با یک غزل آمده ام....

 

می خواهد از تو شعر بگوید، این آشنای خسته زندانی...

این زن که شکل جنون دارد، وقتی کنارپنجره می خوانی...

 

وقتی کنار پنجره چشمانت در آسمان آبی بی تردید

انگار یک پرنده رها می شد،انگار یک پرنده نورانی

 

فانوس چشم های خودت را، از من مگیر در شب پر تردید

این شب...که صبح سپیدش را،آه ای بلند پایه! تو می دانی.

 

صبح و... هجوم تلخ ندانستن: این جاده آخرش به کجا رفته است؟

یعنی کسی پناه تو خواهد بود ، در تندباد غربت و ویرانی....

* * *

حالا  تمام خاطره هایم را ، دارم درون آینه می بینم

اینجا کنار شانه من مردی است، با چشم های روشن بارانی

 

مردی که مثل هر غم دیگر نیست حزن عمیق چشم غزل خوانش

همزاد توست خاطره ام آری...قدیس جاودانه روحانی!

 

یادت که هست؟....اول دفتر: تو! با آن درود های اساطیری

حلا غروب و فرصت بدرود است...این لحظه های تیره پایانی...

* * *

بی فایده است از تو سرودن ..آه..بگذار انتهای غزل باشم...

در دفتری که مثل غمی مبهم ، بر شعرهاش مرثیه می خوانی...

 

 

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱۱:٢٠ ‎ق.ظ روز جمعه ٩ آبان ۱۳۸٢
+