اول درووودی شاید سرآغاز بدرود...

 

*       *        *

دوم حرفی از من ٍ این روزها...

 

نمی دانی چقدر دلم می گیرد وقتی می بینم چند صباحی بیشتر به پایان آزادی و بی دغدغگی ام نمانده است...تنها چند روز دیگر تا آخر این ماه که من بشوم حقوق بگیر و بروم زیر یوغ یکی از همین ادارات و شرکت ها که خواسته و ناخواسته جسم و روحت را تسخیر می کنند و تو آنقدر از گذران لحظه هایت از صبح تا غروب پشت میزها خسته می شوی که خودت را فراموش می کنی ...که یادت می رود چه بوده ای و چه خواسته ای...و می شوی درست شبیه یک آدم آهنی... و شعر و عشق از یاد می رود... و لحظه های آسوده توی رختخواب دراز کشیدن و خیالبافی کردن... و خواب شیرین دم صبح و بعد از ظهر ....و همه خوشی های نه شاید خوب ٍ دیگر...

می ترسم...از درگیر شدن...از گرفتار دنیا و حساب های ناتمامش شدن...از فراموشی و غبار آلوده شدن. می ترسم اما اینگونه ماندن هم راضی ام نمی کند...

 

*       *        *

سوم حرفی که باید باشد و نیست...

 

گزارش جلسه پنج شنبه گذشته را نزد راضیه بانو و امیر شرجی عزیز بخوانید. عزیزانی که موفق به دیدارشان شدیم (به درخواست دوستان با لینک مربوطه!) :

 

*       *        *

چهارم چیزی به نام....شاید دیگر از پس ٍ گفتن همین ها هم بر نیایم...اسمش را می گذارم شعر تا دلخوش باشم به گذشته هایم...(اولین تجربه جدی من در ترانه سرایی که هرگز هم ادامه نیافت!!! )

 

هنوزم قاصدکی!

نکنه تنگ غروب

گول حرفای نسیمو بخوری

بری از غربت من دل بکنی

 

آخه زیبا!

مگه جز تو کسی هم اومده اینجا به دلم سر بزنه

وقتی از چارطرف آسمون ابرای سیاه پیدا میشن

تا بیان زل بزنن توی چشام

آخه زیبا

مگه جز تو کسی هست

بره از باغچه گلای اطلسی دسته کنه

بزنه کنج موهاش

منو دیونه کنه

 

می دونم خسته شدی

می دونم غیر شب شوم سیاه

یا بجز ابرای تیره که مدام

دل سادتو پریشون می کنن

توی این شهر غریب هیچ کسی نیست

منم و قاصدکم

که دلم می خواد از اون اول صبح

تا همین تنگ غروب

توی چشمای سیاش زل بزنم

شبو دیونه کنم!

 

منم و قاصدکم...

منم و قاصدکم...   

حالا اینجوری میخوای

بری تنهام بزاری؟

با همین دسته گلای اطلسی روی موهات؟

آره خاتون؟

می ری تنهام میذاری؟

گول حرفای نسیمو می خوری

که می گه می بردت اون ور شب

می ره جایی که تموم کوچه هاش برق می زنه عین بلور

که سیاهی نداره

که زمستون دیگه پیداش نمیشه...

آره خاتون؟

می ری تنهام می زاری؟

 

*  *  *

منم و خاطره ها...

منم و خاطره ها...

یادمه یه روز تو این شهر کبود

یکی اومد صورتش عین بلور

با دوتا چشم سیاه

با یه دسته از گلای اطلسی روی موهاش

اومد اینجا

که با چشمای سیاش

تو نگام زل بزنه

منو دیونه کنه...

یه روزم تنگ غروب

گول حرفای نسیمو بخوره

بره تنهام بزاره

منو ویرونه کنه...

 

 

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٢:٤٦ ‎ب.ظ روز پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۳
+