بر من ببخشایید اگر عنان گسیخته ام اما بگذارید بی پیرایه بگویم:

حالم به هم می خورد از همه آدمها...همه مردمانی که وقتی چشم هایم را خوب باز می کنم خود را ذوب شده  در میان آنها می بینم...حالم به هم می خورد از خودم..از نفرت..از تردید...از دوراهی هایی که تمام نمی شوند...از همه چیز.

بگذار باران بیاید...بگذار بارن همه رنگ ها را بشوید...بگذار سیاه و سفید شویم...یا خوب...یا بد...یکدست! و از فراست تفاخر رنگ و لعاب به یکدیگر بیافتیم.

من کم مانده است به یک مجسمه نفرت بدل شوم...کم مانده است ماشه را بچکانم و خودم را و همه را ، از این همه دورویی برهانم...کم مانده است خودم را بسپارم به دست ملک الموت!

چقدر دروغ...چقدر تزویر...و و قتی چشمم را باز می کنم خودم را نیز غرق شده در این منجلاب می بینم.

آه از این آدم های متظاهر...آدم هایی که چند دست لباس دارند برای چند کاربرد متفاوت...آدم هایی که چند اندیشه دارند برای رویارویی با چند همصحبت متفاوت...آدم هایی که آنقدر نقش بازی می کنند که وقتی به خود می آیند از میان این همه تصویر، خود حقیقیشان را نمی توانند پیدا کنند.

آه از این مردم...مردمی که دزدیهایشان هم امروزی شده است.نیازی نیست کسی از دیوار همسایه اش بالا برود برای برداشتن آنچه می خواهد ساده به دست بیاورد،کافیست لب تر کند به دروغ....به تظاهر...کافیست هزار قصه "حسین کرد" از بدبختی هایش بگوید، کافیست خود را مستحق جلوه دهد...حتما کسی پیدا می شود که هنوز ساده باشد..که هنوز مثل دیروزی ها در آیینه ها سیر کند...و چوب سادگی اش را و صداقتش را بخورد...

تف بر من...تف بر همه آنان که در اطرافم وول می خورند و تظاهر می کنند...وول می خورند و نقش بازی می کنند...تف بر همه آنان که خودشان نیستند!

و ....وای بر من اگر هراس جا ماندن از کاروان مرا و دارد به دگرگونی...وای بر من اگر تاب شکست را نداشته باشم...وای بر من اگر سست باشم در ایمان خود به حقیقت...به عشق...به راستی...به یکرنگی...وای بر من اگر بهراسم از ریشخند دیگران و بترسم از تمسخر....

من از کاروان جا مانده ام...

روبرو: سراب دلنشین دنیا...پشت سر : شقایق های لگد مال شده....ویرانه های تاریک...

بگذارید خودم باشم.بگذارید از میان این آشغال های گندیده سالیان دراز، روح کودکی ام را پیدا کنم و دست ببرم و این نقاب های تکراری کهنه را از صورتم  بر دارم...

بگذارید اشک راه حنجره ام را بگشاید به فریاد.و نامم را به خاطر آورم....

بگذارید نامم را فریاد بزنم...می خواهم خودم باشم!

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۳:۳٢ ‎ب.ظ روز جمعه ٩ آبان ۱۳۸٢
+