امروز پنج شنبه نيست اما به حرمت...

 

به سکوت نشسته ای و سکوت را

جز خاموشی شايسته پاسخ نيست

اما دروود

که چشم ها را نمی شود از گفتن باز داشت...

*     *      *

می خواهم دامن تابستان را بگیرم تا نرود.وقت غروب دست بگذارم روی شانه های خورشید تا بنشیند .بیشتر بماند.بوی پاییز می آید.روزها دارند کوتاه می شوند.من تازه دارم می فهمم روزهای بلند تابستان چه لذتی دارند...

حس پرنده شدن توی سراشیبی کوچه..روی پله ها... وقتی گاهی هم مثل امروز ابر و باد و باران و آفتاب همه با هم دارند در  لحظه ها موج می زنند...وقتی آنقدر این حس در من بالا می گیرد که دلم می خواهد همینطور بی وقفه دست هایم را باز کنم و بدوم و باران صورتم را نوازش کند و باد اندامم را شلاق بزند و من خوش باشم...سرمست از بودن...بودن...بودن...و سرشار....

اصلا همه این ها بهانه است.آمده بودم بگویم:

آقا! روزتان مبارک.هرچند این دلخوری ها بیشتر از آنچه تصور می کردم ادامه دارد.

اين روزها بد قلق شده ايد.باشد.خيالی نيست.قبلا هم گفته بودم هرطور راحتيد...

اما هنوز هم گوشی برای شنيدن حرف هايتان هست.هنوز هم کسی از آنسوی شهر دلش هوايتان را می کند.نگران است برای فردايتان.... به حرمت همه لحظه های پیش از این...به حرمت همه دوستی ها...

 

  
نویسنده : پریا کشفی ; ساعت ۱٠:۳٩ ‎ق.ظ روز دوشنبه ٩ شهریور ۱۳۸۳
+